شب دردناک
( شب دردناک )
پارت ۷۷
نسبتا آروم گفت .... ات : چی شده ؟
جونکوک همان جوری که به دیوار تکیه داد بود و دست هایش را تو جیب شلوارش فروع برده بود تکیه اش را از دیوار گرفت و سمتش رفت جلوش ایستاد و نوازش وار انگشت اش را رو گونه دختره کشید که باعث لرزه بدنش شد
جونکوک: اشکالی نداره بریم اتاق پایینی
ات : لازم نکرده من باید برم
تا چرخید قدم برداره با گرفتن مچ دست اش توسط جونگکوک ایستاد.....
جونکوک: من نگفتم ... من دستور دادم زود
اخره حرفش را با صدا نسبتا بلند داد زد ... دختره از دشت دادی که جونکوک زد ترسيده و لرزه بدنش قدم اول را برداشت جونکوک با همان عصبانیت نیشخندی زد و به پشت سره دختره راهی شد ...
از پله ها پایین رفتن و هوا تاریک شد چراغ های زیر زمین خاموش بودن دختره ایستاد و پوشت سرش را نگاه کرد هنوز جونکوک عصبی پشت سرش ایستاده بود باز هم با صدا بم گفت ..
جونکوک: برو اتاق جلویی
دختره ترس و وحشت اش گرفته بود چی قرار بود سرش بیاد تو اون اتاق میترسید و از اینکه نکنه هتس اش درست باشه ...
وارد اتاق شد و جونکوک هم با قدم های آرام وارد اتاق شد بی هیچ دلیلی در را قفل کرد دختره با چشم های پر از اشک و کشیدن گلو اش توسط بغض گفت ...
ات: چی... چیک...ار میکنی ..
جونکوک چرخید سمته و با همان پوسخندی گفت ...
جونکوک: کاریت دارم کاری که چندین وقت منتظرشم ولی درست وقتی فکر میکنم ...
قدم برداشت سمته دختره درست جلو اش ایستاد
جونکوک: فکر میکنم درست یک سالی میشه
ات با صدا لرزوند و با بغض تو گلو دست هایش میلرزید و میگفت... ات : ت.....تو میخواهی ....چی.چیکار کنی ...
جونکوک گربات اش را سوست کرد و از خودش کشیدش گوشی پر اش کرد دختره با این حرکت باژ هم ترسيده کمی عقب رفت ... جونکوک دکمه های پیراهنش را باز کرد ولی کتش را در آورد
جونکوک: میدونی ات ... وقتی خواهرم برایه نجات جونه تو .. جون خودش رو از دست داد چی رو فهمیدم ؟
دختره با صدا ترس و سرازیر شدن اشک اش گفت ... ات: تو چی میگی من هیچی یادم ...
تا میخواست حرفش را بزنه با دادی که جونکوک زد دختره سر جاش ترسيده تو خودش پرید
جونکوک: ساکت شو ... دروغ های خودت رو نگهداری برایه خودت درش بیار
پارت ۷۷
نسبتا آروم گفت .... ات : چی شده ؟
جونکوک همان جوری که به دیوار تکیه داد بود و دست هایش را تو جیب شلوارش فروع برده بود تکیه اش را از دیوار گرفت و سمتش رفت جلوش ایستاد و نوازش وار انگشت اش را رو گونه دختره کشید که باعث لرزه بدنش شد
جونکوک: اشکالی نداره بریم اتاق پایینی
ات : لازم نکرده من باید برم
تا چرخید قدم برداره با گرفتن مچ دست اش توسط جونگکوک ایستاد.....
جونکوک: من نگفتم ... من دستور دادم زود
اخره حرفش را با صدا نسبتا بلند داد زد ... دختره از دشت دادی که جونکوک زد ترسيده و لرزه بدنش قدم اول را برداشت جونکوک با همان عصبانیت نیشخندی زد و به پشت سره دختره راهی شد ...
از پله ها پایین رفتن و هوا تاریک شد چراغ های زیر زمین خاموش بودن دختره ایستاد و پوشت سرش را نگاه کرد هنوز جونکوک عصبی پشت سرش ایستاده بود باز هم با صدا بم گفت ..
جونکوک: برو اتاق جلویی
دختره ترس و وحشت اش گرفته بود چی قرار بود سرش بیاد تو اون اتاق میترسید و از اینکه نکنه هتس اش درست باشه ...
وارد اتاق شد و جونکوک هم با قدم های آرام وارد اتاق شد بی هیچ دلیلی در را قفل کرد دختره با چشم های پر از اشک و کشیدن گلو اش توسط بغض گفت ...
ات: چی... چیک...ار میکنی ..
جونکوک چرخید سمته و با همان پوسخندی گفت ...
جونکوک: کاریت دارم کاری که چندین وقت منتظرشم ولی درست وقتی فکر میکنم ...
قدم برداشت سمته دختره درست جلو اش ایستاد
جونکوک: فکر میکنم درست یک سالی میشه
ات با صدا لرزوند و با بغض تو گلو دست هایش میلرزید و میگفت... ات : ت.....تو میخواهی ....چی.چیکار کنی ...
جونکوک گربات اش را سوست کرد و از خودش کشیدش گوشی پر اش کرد دختره با این حرکت باژ هم ترسيده کمی عقب رفت ... جونکوک دکمه های پیراهنش را باز کرد ولی کتش را در آورد
جونکوک: میدونی ات ... وقتی خواهرم برایه نجات جونه تو .. جون خودش رو از دست داد چی رو فهمیدم ؟
دختره با صدا ترس و سرازیر شدن اشک اش گفت ... ات: تو چی میگی من هیچی یادم ...
تا میخواست حرفش را بزنه با دادی که جونکوک زد دختره سر جاش ترسيده تو خودش پرید
جونکوک: ساکت شو ... دروغ های خودت رو نگهداری برایه خودت درش بیار
- ۱۸.۰k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط