رمان سوکوکو p
رمان سوکوکو p6
صبح...»
چوویا بیدار میشه و میبینه تو بغل دازایه
چوویا:(ای بابا حالا چجوری برم بیدار نشه؟)🤔
چوویا در تلاش است تا از بغل دازایی بی سر و صدا بیرو بره و موفق هم میشه
چوویا: هوی گاوالخرمگس شرط پایان یافت و منم دارم میرم
ادمین: آخه تو که میخواستی بیدارش کنی چرا انقدر تلاش کردی که بی صدا از تو بغلش بری بیرون
دازایی: برو هویج الخرگوش
چوویا: خر🙄
وقتی رسید پیش موری اینا دید دازایی هم اونجاس
چوویا: ودف چطوری اینقدر سریع اومدی؟
دازایی: هلو هویجک
چوویا: حالا هرچی
چوویا رفت پیش تاچیهارا تا باهم حرف بزنن
اوسکوچی: آم......دازایی سان؟
دازایی: هممم؟
اوسکوچی: میشه صحبت کنیم؟
ادمین: نه المزاحم🙄🤣
دازایی: آره🤨
دازایی و اوسکوچی میرن ی جای خلوت
دازایی: خب؟
اوسکوچی: دازایی سان.....چیزه..خب من...
خیلی دوست دارم😶
دازایی:😐
اوسکوچی:😶
چوویا: اه اهم
دازایی:😏
اوسکوچی:😳
چوویا:😒
صبح...»
چوویا بیدار میشه و میبینه تو بغل دازایه
چوویا:(ای بابا حالا چجوری برم بیدار نشه؟)🤔
چوویا در تلاش است تا از بغل دازایی بی سر و صدا بیرو بره و موفق هم میشه
چوویا: هوی گاوالخرمگس شرط پایان یافت و منم دارم میرم
ادمین: آخه تو که میخواستی بیدارش کنی چرا انقدر تلاش کردی که بی صدا از تو بغلش بری بیرون
دازایی: برو هویج الخرگوش
چوویا: خر🙄
وقتی رسید پیش موری اینا دید دازایی هم اونجاس
چوویا: ودف چطوری اینقدر سریع اومدی؟
دازایی: هلو هویجک
چوویا: حالا هرچی
چوویا رفت پیش تاچیهارا تا باهم حرف بزنن
اوسکوچی: آم......دازایی سان؟
دازایی: هممم؟
اوسکوچی: میشه صحبت کنیم؟
ادمین: نه المزاحم🙄🤣
دازایی: آره🤨
دازایی و اوسکوچی میرن ی جای خلوت
دازایی: خب؟
اوسکوچی: دازایی سان.....چیزه..خب من...
خیلی دوست دارم😶
دازایی:😐
اوسکوچی:😶
چوویا: اه اهم
دازایی:😏
اوسکوچی:😳
چوویا:😒
- ۲.۹k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط