داستان
#داستان
تو یک روستای دور از شهر زندگی میکردم جایی که کیلومتر ها از شهر دور بود . دور تا دور روستا رو جنگل احاطه کرده بود و تنها راه به خارج از روستا یک جاده خاکیه باریک بود تقریبا به پهنای دوتا چرخ های یک ماشین .
پدر هر روز به مزرعه میرفت و شب ها تقریبا وقتی هوا گرگ و میش بود به خونه بر میگشت با لباس های خاکی و با چهره ای خسته به روی میز آشپزخانه می نشست و با هم شام میخوردیم و بعد به اتاقش میرفت و میخوابید .
یادمه من اون وقتا 9 یا ده سال داشتم . نزدیکای عروسیه عموی کوچکم بود تقریبا سه روز دیگه عروسی بود من اصلا از عروسی و جشن هاییی که در اونا بزن و بکوب باشه خوشم نمیاد کسیم اسرار نمی کنه که حتما بیام . سمت های ما هم عروسی از صبح شروع میشه و تا نیمه شب تموم میشه و من چون میدونستم اونا صبح به جشن میرن و تا شب بر نمیگردن روز عروسی تا ظهر خوابیدم و رفتم در یخچال رو باز کردم و یه چیزی خوردم و بازم به تخت خواب رفتم و افتادم و خوابیدم . نمیدونم ساعت چند بود که صدای در اومد رفتم در رو باز کردم و دیدم بابامه ولی بقیه نبودن با خودم فکر کردم اونا هم تو راهن و دارن میان بابام گفت گرسنت نیست ؟ گفتم چرا خیلی گشنمه گفت بیا باهم شام بخوریم تو دستش یک مرغ یا اردک بریون بود نشست رو میز و با میل فراوون میخورد منم نشستم رو به روش و شروع به خوردن کردم دیدم انگار گوشت تو دهنم خوام میشه و نمیشه جوییدش بازم به گوشت گاز میزدم و بازم همون جوری بود سرم رو بالا کردم دیدم دور دهان پدرم خونیه و انگار ما داریم یک مرغ رو زنده زنده میخوریم ولی اون خیلی با میل میخورد میخ کوب شدم گفتم چطور شد که من اون مرغ رو بریون دیدم ولی الان اینجوریه چی شده؟ بابام بهم گفت چرا نمیخوری زود باش بخورش چشام گرد شده بود و نگاش میکردم از چشام اشک میو مد دست خودم نبود که با یک صدای عجیب گفت به چی نگاه میکنی دیدم دندوناش مثله دندونای گرگ تیز شد و چشاش کشیده شد انگار دیگه این بابام نبود ناخواسته از روی صندی شل شدم و افتادم پایین درست چشام تو زاویه ای بود که داشتم پای این موجود رو میدیدم درست عین پای کلاغ با ناخن های تیز بزرگ پا شد و مثله الاغ عر عر میکرد اومد پیشم نگام کرد با پاش روی صورتم رو فشار داد جوری که پنجه هاش به صورتم آسیب زد فلج شده بودم و از ترس نفسم بند اومده بود ناگهان صدای در بلند شد و اون موجود غیب شد من بیهوش شدم و بعد نیم ساعت دیدم خانوادم بالای سرم هستن تا چندین وقت وقتی پدرمو میدیدم ازش میترسیدم .
مادرم میگفت پسر تو داشتی چیکار میکردی روی صورتت چای پنجه مرغ بود و داشتی یک مرغ رو با دستات زنده زنده تیکه تیکه میکردی هنوزم نتونستم واقعیت رو به کسی بگم چون کسی باورش نمیشه .
تو یک روستای دور از شهر زندگی میکردم جایی که کیلومتر ها از شهر دور بود . دور تا دور روستا رو جنگل احاطه کرده بود و تنها راه به خارج از روستا یک جاده خاکیه باریک بود تقریبا به پهنای دوتا چرخ های یک ماشین .
پدر هر روز به مزرعه میرفت و شب ها تقریبا وقتی هوا گرگ و میش بود به خونه بر میگشت با لباس های خاکی و با چهره ای خسته به روی میز آشپزخانه می نشست و با هم شام میخوردیم و بعد به اتاقش میرفت و میخوابید .
یادمه من اون وقتا 9 یا ده سال داشتم . نزدیکای عروسیه عموی کوچکم بود تقریبا سه روز دیگه عروسی بود من اصلا از عروسی و جشن هاییی که در اونا بزن و بکوب باشه خوشم نمیاد کسیم اسرار نمی کنه که حتما بیام . سمت های ما هم عروسی از صبح شروع میشه و تا نیمه شب تموم میشه و من چون میدونستم اونا صبح به جشن میرن و تا شب بر نمیگردن روز عروسی تا ظهر خوابیدم و رفتم در یخچال رو باز کردم و یه چیزی خوردم و بازم به تخت خواب رفتم و افتادم و خوابیدم . نمیدونم ساعت چند بود که صدای در اومد رفتم در رو باز کردم و دیدم بابامه ولی بقیه نبودن با خودم فکر کردم اونا هم تو راهن و دارن میان بابام گفت گرسنت نیست ؟ گفتم چرا خیلی گشنمه گفت بیا باهم شام بخوریم تو دستش یک مرغ یا اردک بریون بود نشست رو میز و با میل فراوون میخورد منم نشستم رو به روش و شروع به خوردن کردم دیدم انگار گوشت تو دهنم خوام میشه و نمیشه جوییدش بازم به گوشت گاز میزدم و بازم همون جوری بود سرم رو بالا کردم دیدم دور دهان پدرم خونیه و انگار ما داریم یک مرغ رو زنده زنده میخوریم ولی اون خیلی با میل میخورد میخ کوب شدم گفتم چطور شد که من اون مرغ رو بریون دیدم ولی الان اینجوریه چی شده؟ بابام بهم گفت چرا نمیخوری زود باش بخورش چشام گرد شده بود و نگاش میکردم از چشام اشک میو مد دست خودم نبود که با یک صدای عجیب گفت به چی نگاه میکنی دیدم دندوناش مثله دندونای گرگ تیز شد و چشاش کشیده شد انگار دیگه این بابام نبود ناخواسته از روی صندی شل شدم و افتادم پایین درست چشام تو زاویه ای بود که داشتم پای این موجود رو میدیدم درست عین پای کلاغ با ناخن های تیز بزرگ پا شد و مثله الاغ عر عر میکرد اومد پیشم نگام کرد با پاش روی صورتم رو فشار داد جوری که پنجه هاش به صورتم آسیب زد فلج شده بودم و از ترس نفسم بند اومده بود ناگهان صدای در بلند شد و اون موجود غیب شد من بیهوش شدم و بعد نیم ساعت دیدم خانوادم بالای سرم هستن تا چندین وقت وقتی پدرمو میدیدم ازش میترسیدم .
مادرم میگفت پسر تو داشتی چیکار میکردی روی صورتت چای پنجه مرغ بود و داشتی یک مرغ رو با دستات زنده زنده تیکه تیکه میکردی هنوزم نتونستم واقعیت رو به کسی بگم چون کسی باورش نمیشه .
۲.۴k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.