دختر شیطون بلا60
#دخترشیطونبلا60
اخماش رو تو هم کشید و آروم گفت:
_ این سوالا یعنی چی؟
_ شما به سوال من پاسخ بدید
_ خب من به خونه اش رفتم اما نه برای دزدی
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ پس به چه علتی پنهانی اونجا رفتید؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که مامور پلیس اینبار جدی تر پرسید:
_ به چه علت؟!
یکم مکث کرد و بعد آروم و با خجالت گفت:
_ یه شوخی مسخره
مامور پلیس با دست به من اشاره کرد و گفت:
_ ولی ایشون از شما بخاطر ورود بی اجازه به ملک شخصیشون شکایت کردن
سامان دوباره با تعجب به من زل زد و گفت:
_ شکایت؟
بدون اینکه چیزی بگم با سرتقی تو چشماش زل زدم که نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ ولی ما همدیگه رو میشناسیم
_ بله در جریانم
_ پس این دزدی حساب نمیشه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ ولی تو بدون اجازه ی من وارد خونه ام شدی، اصلا چطوری رفتی داخل؟ چطور در رو باز کردی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ در مورد اینا نمیتونستیم تو خونه صحبت کنیم؟
_ چی؟ با چشم و ابرو سعی داری تهدیدم کنی؟
_ چرا چرت میگی تهدید کجا بود؟
از سرجام پاشدم و رو به آقای پلیس گفتم:
_ من تمام حرفام رو زدم و دیگه هیچ حرفی هم با این آقا ندارم، فقط این رو میدونم که ایشون کاملاً بدون اجازه ی من وارد خونه ام شده و حتی بهم خسارت هم زده
مامور پلیس سرش رو تکون داد و گفت:
_ خیلی خب شما بیرون باشید، صداتون میکنم
_ چشم ممنونم
به سمت در رفتم که سامان صدام زد و گفت:
_ کجا میری؟ بیا بگو که من دزدی نکردم
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خسارت که زدی، اون از دزدی بدتره!،
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم از اتاق بیرون اومدم و دوباره روی همون صندلی نشستم.
اینبار دیگه انتظار کشیدن برام سخت نبود چون به اون چیزی که میخواستم رسیده بودم پس لبخند رضایت مندانه ای زدم و به اون سرباز بیریخت نگاه کردم.
کاش مینداختنش زندان تا یکمی جیگرم خنک میشد اما خب اینطوری بچه ها درموردم فکر خوبی نمیکردن و قطعا از کارم خوششون نمیومد!
اما خب وقتی کارهایی که اون با وسایلام کرده بود و بدتر از همه اون ماره رو براشون تعریف کنم حق رو بهم میدن...
درسته اول من این بازی رو شروع کردم و کت و شلواراش رو قیچی کردم اما خب حقش بود، اون باید یه بار تو عمرش آدم میشد و الان هم وقتش بود...
اخماش رو تو هم کشید و آروم گفت:
_ این سوالا یعنی چی؟
_ شما به سوال من پاسخ بدید
_ خب من به خونه اش رفتم اما نه برای دزدی
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ پس به چه علتی پنهانی اونجا رفتید؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که مامور پلیس اینبار جدی تر پرسید:
_ به چه علت؟!
یکم مکث کرد و بعد آروم و با خجالت گفت:
_ یه شوخی مسخره
مامور پلیس با دست به من اشاره کرد و گفت:
_ ولی ایشون از شما بخاطر ورود بی اجازه به ملک شخصیشون شکایت کردن
سامان دوباره با تعجب به من زل زد و گفت:
_ شکایت؟
بدون اینکه چیزی بگم با سرتقی تو چشماش زل زدم که نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ ولی ما همدیگه رو میشناسیم
_ بله در جریانم
_ پس این دزدی حساب نمیشه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ ولی تو بدون اجازه ی من وارد خونه ام شدی، اصلا چطوری رفتی داخل؟ چطور در رو باز کردی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ در مورد اینا نمیتونستیم تو خونه صحبت کنیم؟
_ چی؟ با چشم و ابرو سعی داری تهدیدم کنی؟
_ چرا چرت میگی تهدید کجا بود؟
از سرجام پاشدم و رو به آقای پلیس گفتم:
_ من تمام حرفام رو زدم و دیگه هیچ حرفی هم با این آقا ندارم، فقط این رو میدونم که ایشون کاملاً بدون اجازه ی من وارد خونه ام شده و حتی بهم خسارت هم زده
مامور پلیس سرش رو تکون داد و گفت:
_ خیلی خب شما بیرون باشید، صداتون میکنم
_ چشم ممنونم
به سمت در رفتم که سامان صدام زد و گفت:
_ کجا میری؟ بیا بگو که من دزدی نکردم
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خسارت که زدی، اون از دزدی بدتره!،
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم از اتاق بیرون اومدم و دوباره روی همون صندلی نشستم.
اینبار دیگه انتظار کشیدن برام سخت نبود چون به اون چیزی که میخواستم رسیده بودم پس لبخند رضایت مندانه ای زدم و به اون سرباز بیریخت نگاه کردم.
کاش مینداختنش زندان تا یکمی جیگرم خنک میشد اما خب اینطوری بچه ها درموردم فکر خوبی نمیکردن و قطعا از کارم خوششون نمیومد!
اما خب وقتی کارهایی که اون با وسایلام کرده بود و بدتر از همه اون ماره رو براشون تعریف کنم حق رو بهم میدن...
درسته اول من این بازی رو شروع کردم و کت و شلواراش رو قیچی کردم اما خب حقش بود، اون باید یه بار تو عمرش آدم میشد و الان هم وقتش بود...
۳.۸k
۲۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.