دختر شیطون بلا59
#دخترشیطونبلا59
تشکری کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم که گفت:
_ خب بفرمایید
_ شاکی ام، به خونم دزد زده
_ خانم؟
_ مهسا فلاحی
_ درسته، همکارانمون به دنبال کسی که دزد شناخته شده رفتن و یکم دیگه میرسن
_ کی بوده؟
با دقت به برگه ی جلوش نگاه کرد و گفت:
_ آقای سامان هاشمی
ناخودآگاه لبخندی زدم که از نگاه تیزبینش پنهان نموند اما سریع جمعش کردم و گفتم:
_ میشناسمش
_ از آشناهاتونه؟
_ بله یکی از دوستامن
_ دوستتون؟!
_ از اون دوستایی که از دشمن بدترن
_ واضح تر صحبت کنید
صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ نمیدونم به چه علتی یا حتی چطوری تونسته وارد خونه ی من بشه؛ من وقتی وارد خونه شدم دیدم که همه جا به هم ریخته اس و حتی صبح متوجه شدم که یه مار مصنوعی رو داخل سرویس بهداشتی اتاقم گذاشته
با شنیدن حرفام اخماش تو هم رفت و گفت:
_ بهتره منتظر بمونیم تا اون آقا هم تشریف بیارن
_ بله همینطوره
من همیشه از انتظار متنفر بودم اما امروز برای چندمین بار مجبور بودم منتظر بمونم، اونم منتظر کی؟! سامان عوضی
با تقه ای که به در خورد نگاهم به اون سمت چرخید که سامان به همراه یه سرباز وارد اتاق شدن.
سربازِ ادای احترام انجام داد و گفت:
_ قربان این آقا، سامان هاشمیه
_ خیلی خب تو برو بیرون
_ چشم قربان
سربازه رفت و سامان با ناباوری به من خیره شد!
انگار باورش نمیشد واقعا یه همچین کاری رو باهاش کرده باشم.
اون نمیدونست که من اگه روی اون دنده بیفتم هرکاری ازم برمیاد و حتی شده به آتیشش میکشم!
نمیدونست نباید با من بد تا کنه چون بدجور تلافیش رو سرش درمیارم...
_ بفرمایید بشینید
از بهت دراومد و روی صندلی روبروم نشست که پلیسِ از پشت عینکش نگاهی بهش کرد و گفت:
_ شما بی اجازه وارد خونه ی این خانم شدید درسته؟
_ نه!
_ دوربین های ساختمان و اثر انگشتتون حرف من رو تایید میکنه
تشکری کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم که گفت:
_ خب بفرمایید
_ شاکی ام، به خونم دزد زده
_ خانم؟
_ مهسا فلاحی
_ درسته، همکارانمون به دنبال کسی که دزد شناخته شده رفتن و یکم دیگه میرسن
_ کی بوده؟
با دقت به برگه ی جلوش نگاه کرد و گفت:
_ آقای سامان هاشمی
ناخودآگاه لبخندی زدم که از نگاه تیزبینش پنهان نموند اما سریع جمعش کردم و گفتم:
_ میشناسمش
_ از آشناهاتونه؟
_ بله یکی از دوستامن
_ دوستتون؟!
_ از اون دوستایی که از دشمن بدترن
_ واضح تر صحبت کنید
صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ نمیدونم به چه علتی یا حتی چطوری تونسته وارد خونه ی من بشه؛ من وقتی وارد خونه شدم دیدم که همه جا به هم ریخته اس و حتی صبح متوجه شدم که یه مار مصنوعی رو داخل سرویس بهداشتی اتاقم گذاشته
با شنیدن حرفام اخماش تو هم رفت و گفت:
_ بهتره منتظر بمونیم تا اون آقا هم تشریف بیارن
_ بله همینطوره
من همیشه از انتظار متنفر بودم اما امروز برای چندمین بار مجبور بودم منتظر بمونم، اونم منتظر کی؟! سامان عوضی
با تقه ای که به در خورد نگاهم به اون سمت چرخید که سامان به همراه یه سرباز وارد اتاق شدن.
سربازِ ادای احترام انجام داد و گفت:
_ قربان این آقا، سامان هاشمیه
_ خیلی خب تو برو بیرون
_ چشم قربان
سربازه رفت و سامان با ناباوری به من خیره شد!
انگار باورش نمیشد واقعا یه همچین کاری رو باهاش کرده باشم.
اون نمیدونست که من اگه روی اون دنده بیفتم هرکاری ازم برمیاد و حتی شده به آتیشش میکشم!
نمیدونست نباید با من بد تا کنه چون بدجور تلافیش رو سرش درمیارم...
_ بفرمایید بشینید
از بهت دراومد و روی صندلی روبروم نشست که پلیسِ از پشت عینکش نگاهی بهش کرد و گفت:
_ شما بی اجازه وارد خونه ی این خانم شدید درسته؟
_ نه!
_ دوربین های ساختمان و اثر انگشتتون حرف من رو تایید میکنه
۳.۱k
۲۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.