part◇²⁹
چشمان خمار تو
راوی: تهیونگ انقد گریه کرد که خوابش برد
فردا صبح
ا/ت ویو: امروز کوک میاد و سارا رو با خودش میبره ، اون بهترین دوستمه البته دوست که چه عرض کنم مثل خواهر نداشتمه ، امید وارم که خوشبخت بشه ، حداقل اون خودش عشقشو انتخاب کرد نه مثل من که حتی نظرم برای کسی اهمیت نداشت.
راوی: ا/ت توی این فکرا بود که زنگ در زده شد اون کوک بود اومده بود تا عروسِشو بِبَره ، خدمتکار درو باز کرد و کوک اومد داخل ، یونگی خونه نبود بخاطر همین ا/ت رفت برای استقبال کوک ، رسید جلوی در و با کوک دست داد و راهنماییش کرد سمت پذیرایی و منتظر سارا شدن که بیاد وقتی سارا اومد کوک سریع از جاش بلند شد به سمت سارا اومد ، سارا دستشو آورد جلو تا با کوک دست بده ، کوک دست سارا رو گرفت و بجای اینکه باهاش دست بده ، اونو آورد بالا و دستشو بوس کرد[چقد دست ، دست شد😂] سارا یه کوچولو خجالت کشید و یکم قرمز شد بعد چند دقیقه بالخره وقتش بود که کوک و سارا برن سارا وسایلشو جمع کرده بود و کوک رفت تا اونارو بزار داخل ماشبن تو این لحظه سارا و ا/ت داشتن باهم خداحافظی.
ا/ت: امید وارم خوشبخت شی جوجه
سارا: به من نگو جوجه
ا/ت: باشه دیگه بهت نمیگم جوجه ، جوجه
راوی: سارا زد به بازوی ا/ت و اونو بغل کرد و گفت:
سارا: اون ( منظورش از اون یونگیه) دوست داره پس سیع کن که خوشحال باشی
راوی: همون لحظه یه قطره اشک از چشمای ا/ت اومد و سارا گفت
سارا: لطفا گریه نکن ، خواهش میکنم
ا/ت: باشه
سارا: دوست دارم
کوک: سارا بریم ، دیر میشه ها
سارا: الان میام
راوی: سارا دوباره ا/تو بغل کرد و لُپشو بوس کرد و رفت.
راوی: یونگی تصمیم گرفته بود که یه مراسم کوچیک برای اینکه ا/تو با خونوادش آشنا کنه بگیره برای همین همه وسایل مورد نظرو تهیه کرد که مهمونی رو بگیره
*لیست مهمونا*
جین
جیمین
نامجون
جیهوپ
تهیونگ
بابای یونگی
خواهرش
عمش
دختر عمش
مادربزرگش(مامان باباش)
داییش
راوی: بچه ها اینم بگم که یونگی بخاطر این کوک رو دعوت نکرده بود چون با سارا رفتن ماه عسل
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
راوی: تهیونگ انقد گریه کرد که خوابش برد
فردا صبح
ا/ت ویو: امروز کوک میاد و سارا رو با خودش میبره ، اون بهترین دوستمه البته دوست که چه عرض کنم مثل خواهر نداشتمه ، امید وارم که خوشبخت بشه ، حداقل اون خودش عشقشو انتخاب کرد نه مثل من که حتی نظرم برای کسی اهمیت نداشت.
راوی: ا/ت توی این فکرا بود که زنگ در زده شد اون کوک بود اومده بود تا عروسِشو بِبَره ، خدمتکار درو باز کرد و کوک اومد داخل ، یونگی خونه نبود بخاطر همین ا/ت رفت برای استقبال کوک ، رسید جلوی در و با کوک دست داد و راهنماییش کرد سمت پذیرایی و منتظر سارا شدن که بیاد وقتی سارا اومد کوک سریع از جاش بلند شد به سمت سارا اومد ، سارا دستشو آورد جلو تا با کوک دست بده ، کوک دست سارا رو گرفت و بجای اینکه باهاش دست بده ، اونو آورد بالا و دستشو بوس کرد[چقد دست ، دست شد😂] سارا یه کوچولو خجالت کشید و یکم قرمز شد بعد چند دقیقه بالخره وقتش بود که کوک و سارا برن سارا وسایلشو جمع کرده بود و کوک رفت تا اونارو بزار داخل ماشبن تو این لحظه سارا و ا/ت داشتن باهم خداحافظی.
ا/ت: امید وارم خوشبخت شی جوجه
سارا: به من نگو جوجه
ا/ت: باشه دیگه بهت نمیگم جوجه ، جوجه
راوی: سارا زد به بازوی ا/ت و اونو بغل کرد و گفت:
سارا: اون ( منظورش از اون یونگیه) دوست داره پس سیع کن که خوشحال باشی
راوی: همون لحظه یه قطره اشک از چشمای ا/ت اومد و سارا گفت
سارا: لطفا گریه نکن ، خواهش میکنم
ا/ت: باشه
سارا: دوست دارم
کوک: سارا بریم ، دیر میشه ها
سارا: الان میام
راوی: سارا دوباره ا/تو بغل کرد و لُپشو بوس کرد و رفت.
راوی: یونگی تصمیم گرفته بود که یه مراسم کوچیک برای اینکه ا/تو با خونوادش آشنا کنه بگیره برای همین همه وسایل مورد نظرو تهیه کرد که مهمونی رو بگیره
*لیست مهمونا*
جین
جیمین
نامجون
جیهوپ
تهیونگ
بابای یونگی
خواهرش
عمش
دختر عمش
مادربزرگش(مامان باباش)
داییش
راوی: بچه ها اینم بگم که یونگی بخاطر این کوک رو دعوت نکرده بود چون با سارا رفتن ماه عسل
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۰۵.۴k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.