part◇³⁰
چشمان خمار تو
راوی: یونگی به یکی از خدمتکاراش زنگ زد تا برای مهمونی امشب همه وسایل مورد نیاز بگیره و همه چی رو آماده کنه به اجوما ام گفته بود که ا/تو ماده کنه برای مهمونی ، و بعدش مهمونا رو دعوت کرد . بعد از اینکه کاراش توی شرکت تموم شد به سمت خونه رفت تا خودشم آماده شه.
جیهوپ ویو: الان یونگی بهم زنگ زد تا مارو برای مهمونی ، امشب دعوت کنه . خیلی ام اسرار داشت که همَمون باشیم. اگر تهیونگ بیاد و دوباره ا/تو ببینه مطمئنا حالش بد میشه.
راوی: جیهوپ رفت پیش جین ، نامجون ، جیمین ، تا قضیه مهمونی رو بهشون بگه.
جیهوپ: راستش من نگران ته ام میترسم که حالش بد شه.
جین: خب پس میگی چیکار کنیم؟
نامجون: به نظر من باید بیاد ببینه ، بفهمه که دیگه نمیتونه ا/تو داشته باشه .نباید بزاریم بیشتر از این وابسته اون بشه.
جیمین: نظر منم با نامی یکیه
جیهوپ: اوکی پس مهمونی امشبو میریم
پسرا: اوکی
جیهوپ: پس آماده شید که ۱ ساعت دیگه باید اونجا باشیم
جین: راستی کوک نمیاد؟
نامجون: آقای جئون ماه عسل تشریف دارن
جیمین: همه دارن ازدواج میکنن اونوقت من به این جذابی هنوز سینگلَم
جین: من که از تو ام جذاب ترم چرا سینگلم.
راوی: پسرا زدن زیر خنده و بعدش هرکدوم رفت تا آماده بشه.
ا/ت ویو: وقتی از حموم اومدم بیرون یونگی بلافاصله پشت سر من رفت حموم، منم رفتم تا آماده بشم . لباسی که اجونا بهم دادو پوشیدم و موهامو درست کردم و یه آرایش قشنگ و دخترونه کردم. تعریف از خود نباشه خیلی گوگولی شده بودم. یونگی از حموم اومد و گفت:
یونگی: کمتر جذاب باش ، قلب من تحمل این همه جذابیتو نداره
راوی: ا/ت چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین معلوم بود که خجالت کشیده . هرچی زمان جلو تر میرفت ا/ت به یونگی علاقه مند میشد.
شب....
جیهوپ ویو: توی راه که بودیم تهیونگ حتی یه کلمه ام حرف نمیزد.
جیهوپ: فکر نمیکنی خیلی ساکتی
تهیونگ: نه اصلا همچین فکری نمیکنم
راوی: نامجون یه نفس عمیق کشید و گفت؛
نامجون: داداش ما هممون میدونیم که تو خیلی ا/تو دوست داشتی ولی دیگه کاریه که شده تو نباید ضعیف بشی.
جین:حق با نامیه ، با خودت اینجوری نکن
راوی: پسرا بعد چند دقیقه به مقصدشون رسیدن و از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت عمارت، زنگ درو زدن و در باز شد و رفتن تو
وقتی رسیدن تو همه مهمونا اومده بودن ، یونگی اومد تا از دوستاش استقبال کنه با همه پسرا دست داد و جیمین گفت:
جیمین: فک کنم دیر رسیدیم
یونگی: نه سر وقت بود ، خوش اومدید
راوی: یونگی یه نگاهی به تهیونگ کرد و بعد پسرا رو راهنمایی کرد سمت پذیرایی ....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو ▪︎
اسلاید دوم: لباس ا/ت
اسلاید سوم: کفش ا/ت
اسلاید چهارم: لباس شوگا
راوی: یونگی به یکی از خدمتکاراش زنگ زد تا برای مهمونی امشب همه وسایل مورد نیاز بگیره و همه چی رو آماده کنه به اجوما ام گفته بود که ا/تو ماده کنه برای مهمونی ، و بعدش مهمونا رو دعوت کرد . بعد از اینکه کاراش توی شرکت تموم شد به سمت خونه رفت تا خودشم آماده شه.
جیهوپ ویو: الان یونگی بهم زنگ زد تا مارو برای مهمونی ، امشب دعوت کنه . خیلی ام اسرار داشت که همَمون باشیم. اگر تهیونگ بیاد و دوباره ا/تو ببینه مطمئنا حالش بد میشه.
راوی: جیهوپ رفت پیش جین ، نامجون ، جیمین ، تا قضیه مهمونی رو بهشون بگه.
جیهوپ: راستش من نگران ته ام میترسم که حالش بد شه.
جین: خب پس میگی چیکار کنیم؟
نامجون: به نظر من باید بیاد ببینه ، بفهمه که دیگه نمیتونه ا/تو داشته باشه .نباید بزاریم بیشتر از این وابسته اون بشه.
جیمین: نظر منم با نامی یکیه
جیهوپ: اوکی پس مهمونی امشبو میریم
پسرا: اوکی
جیهوپ: پس آماده شید که ۱ ساعت دیگه باید اونجا باشیم
جین: راستی کوک نمیاد؟
نامجون: آقای جئون ماه عسل تشریف دارن
جیمین: همه دارن ازدواج میکنن اونوقت من به این جذابی هنوز سینگلَم
جین: من که از تو ام جذاب ترم چرا سینگلم.
راوی: پسرا زدن زیر خنده و بعدش هرکدوم رفت تا آماده بشه.
ا/ت ویو: وقتی از حموم اومدم بیرون یونگی بلافاصله پشت سر من رفت حموم، منم رفتم تا آماده بشم . لباسی که اجونا بهم دادو پوشیدم و موهامو درست کردم و یه آرایش قشنگ و دخترونه کردم. تعریف از خود نباشه خیلی گوگولی شده بودم. یونگی از حموم اومد و گفت:
یونگی: کمتر جذاب باش ، قلب من تحمل این همه جذابیتو نداره
راوی: ا/ت چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین معلوم بود که خجالت کشیده . هرچی زمان جلو تر میرفت ا/ت به یونگی علاقه مند میشد.
شب....
جیهوپ ویو: توی راه که بودیم تهیونگ حتی یه کلمه ام حرف نمیزد.
جیهوپ: فکر نمیکنی خیلی ساکتی
تهیونگ: نه اصلا همچین فکری نمیکنم
راوی: نامجون یه نفس عمیق کشید و گفت؛
نامجون: داداش ما هممون میدونیم که تو خیلی ا/تو دوست داشتی ولی دیگه کاریه که شده تو نباید ضعیف بشی.
جین:حق با نامیه ، با خودت اینجوری نکن
راوی: پسرا بعد چند دقیقه به مقصدشون رسیدن و از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت عمارت، زنگ درو زدن و در باز شد و رفتن تو
وقتی رسیدن تو همه مهمونا اومده بودن ، یونگی اومد تا از دوستاش استقبال کنه با همه پسرا دست داد و جیمین گفت:
جیمین: فک کنم دیر رسیدیم
یونگی: نه سر وقت بود ، خوش اومدید
راوی: یونگی یه نگاهی به تهیونگ کرد و بعد پسرا رو راهنمایی کرد سمت پذیرایی ....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو ▪︎
اسلاید دوم: لباس ا/ت
اسلاید سوم: کفش ا/ت
اسلاید چهارم: لباس شوگا
۵۷.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.