من عاشق یک مافیا شدم
#من_عاشق_یک_مافیا_شدم
#part_2۵
ویو ا/ت
از کار تهیونگ شوکه شدم که چرا انگشتش رو گذاشت روی لبام
تهیونگ: اشکالی نداره من خوبم تو که چيزیت نشده؟
ا/ت:نه...تهیونگ تو استراحت کن من میرم دیگ
تهیونگ: خوبه...چیزیم نشده حالم خوبه
ا/ت: چرا چیزیت نشده دستت پاره شده خونریزیت زیاد بود باید استراحت کنی
ویو تهیونگ
بعد از رفتن ا/ت از اتاق تازه فهمیدم که جونگکوک چرا عاشق ا/ت شده ای کاش من زودتر ا/ت رو میدیدم و عاشقش میشدم ای کاش!
ویو ا/ت
از اتاق اومدم بیرون رفتم داخله حیاط عمارت نشستم روی تاب چشمامو بستم که یکی اومد کنارم نشست چشمامو باز کردم دیدم جونگکوک
جونگکوک:میشه اول به حرف هام گوش کنی بعدن خواستی میتونی بری
ا/ت:جونگکوک الان حوصله حرف زدن ندارم لطفا بزار واسه بعدن
ویو ا/ت
خواستم برم که جونگکوک دستم رو گرفت و منو رو پاش گذاشت هر کاری کردم که از پاش بلند شم نمیذاشت
جونگکوک:ا/ت منو نگاه کن
ویو ا/ت
اصلا دوست نداشتم که نگاهش کنم که دستش رو روی صورتم حس کردم و برگشتم بهش نگاه کردم که گفت
جونگکوک:چرا ا/ت چرا باید کاری که نمیخوام بزور انجام بدم؟
ا/ت:چون دیگه دوست ندارم جونگکوک میفهمی که چی میگم
ویو جونگکوک
به چشمای ا/ت نگاه کردم و عشقی که به من داشت الان دیگه به نفرت تبدیل شده این منو نگران میکرد که چطور منی که عاشقش بودم و خیلی دوسش داشتم الان خودم باعث شدم که ا/ت از من دور شه
جونگکوک:ا/ت الان دیگه منو دوست نداری؟
ا/ت:از پاش بلند شدم گفتم جونگکوک خوب به حرفام گوش کن چون دیگه نمیخوام تکرار کنم آقای جونگکوک اون عشقی که من به تو داشتم الان دیگه به نفرت تبدیل شده به نفرت دیگه هیچ حسی به تو ندارم...بعد از حرفم ازش دور شدم ولی قبلم بدجوری از حرفم شکست ولی خب کاری نمیتونستم انجام بدم چون جونگکوک به من اعتماد نداشت
ویو جونگکوک
بعد از رفتن ا/ت خیلی ناراحت شدم همش حرفاش تو مغزم مرور میشد حالم خیلی گرفته بود که....
#part_2۵
ویو ا/ت
از کار تهیونگ شوکه شدم که چرا انگشتش رو گذاشت روی لبام
تهیونگ: اشکالی نداره من خوبم تو که چيزیت نشده؟
ا/ت:نه...تهیونگ تو استراحت کن من میرم دیگ
تهیونگ: خوبه...چیزیم نشده حالم خوبه
ا/ت: چرا چیزیت نشده دستت پاره شده خونریزیت زیاد بود باید استراحت کنی
ویو تهیونگ
بعد از رفتن ا/ت از اتاق تازه فهمیدم که جونگکوک چرا عاشق ا/ت شده ای کاش من زودتر ا/ت رو میدیدم و عاشقش میشدم ای کاش!
ویو ا/ت
از اتاق اومدم بیرون رفتم داخله حیاط عمارت نشستم روی تاب چشمامو بستم که یکی اومد کنارم نشست چشمامو باز کردم دیدم جونگکوک
جونگکوک:میشه اول به حرف هام گوش کنی بعدن خواستی میتونی بری
ا/ت:جونگکوک الان حوصله حرف زدن ندارم لطفا بزار واسه بعدن
ویو ا/ت
خواستم برم که جونگکوک دستم رو گرفت و منو رو پاش گذاشت هر کاری کردم که از پاش بلند شم نمیذاشت
جونگکوک:ا/ت منو نگاه کن
ویو ا/ت
اصلا دوست نداشتم که نگاهش کنم که دستش رو روی صورتم حس کردم و برگشتم بهش نگاه کردم که گفت
جونگکوک:چرا ا/ت چرا باید کاری که نمیخوام بزور انجام بدم؟
ا/ت:چون دیگه دوست ندارم جونگکوک میفهمی که چی میگم
ویو جونگکوک
به چشمای ا/ت نگاه کردم و عشقی که به من داشت الان دیگه به نفرت تبدیل شده این منو نگران میکرد که چطور منی که عاشقش بودم و خیلی دوسش داشتم الان خودم باعث شدم که ا/ت از من دور شه
جونگکوک:ا/ت الان دیگه منو دوست نداری؟
ا/ت:از پاش بلند شدم گفتم جونگکوک خوب به حرفام گوش کن چون دیگه نمیخوام تکرار کنم آقای جونگکوک اون عشقی که من به تو داشتم الان دیگه به نفرت تبدیل شده به نفرت دیگه هیچ حسی به تو ندارم...بعد از حرفم ازش دور شدم ولی قبلم بدجوری از حرفم شکست ولی خب کاری نمیتونستم انجام بدم چون جونگکوک به من اعتماد نداشت
ویو جونگکوک
بعد از رفتن ا/ت خیلی ناراحت شدم همش حرفاش تو مغزم مرور میشد حالم خیلی گرفته بود که....
۱۹.۰k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.