پارت

پارت ۱۷


#تهیونگ
من: ج..جویی حالت خوبه ؟
جویی: خوبم ... ت..تهیونگ شی کاری داشتی اومدی؟
من: نه از سومی شنیدم که تصادف کردی و با این حال و روزت اومدی کمپانی ! برگرد خونه و استراحت کن
جوبی: نمیخواد ! من خوبم ! باید به کارام ب..برسم آه...آیی 😖
با سرعت رفتم سمتش و دستامو روی شونه هاش گذاشتم!
من: جویی ت..تو خوب نیستی ! بلند شو باید ببرمت بیم.... یهو داد زد....
جویی: آاااه خدا تهیونگ ولم کن من خوبم ! رو اعصاب من نرو !
چی ؟! فکر نمی کردم انقدر داد بزنه یهو... چرا باید با من اینطوری رفتار کنه ؟! از چی انقدر ناراحته ؟! چرا همیشه منو پس میزنه ! دیگه زدم به سیم آخر!
من: باشه ولت میکنم ! خودتم برای خودت مهم نیستی ! انقدر آدم خشکی هستی که نمیدونم من عا... اهههه ولش کن هر چی هم به تو بگم نمیفهمی !
جویی: ت..تهیونگ !!🥺
من: شاید خودت برا خودت ارزش قائل نباشی ولی اطرافیانت این طوری نیستن ! با حرفات قلب همه رو میشکنی ! با رفتار سردت همه رو از خودت دور میکنی ! تا کی میخوایی ادامه بدی ! تا وقتی که تنها بشی درسته ؟! اصلا جواب منو بده تا حالا عاشق کسی شدی؟!! تا حالا به کسی محبت کردی ؟ اصلا میدونی عشق چیه مهربونی چیه محبت چیه !!؟؟
جویی: ت..تو چه طور میتونی این طوری حرف بزنی ؟!! آآآه..آیی 😖
یهو افتاد روی زانو هاش ! رنگش سفید شده بود و عرق سرد کرده بود ... دیگه از اون حالت جدی در اومدم و به حرفاش و رفتار هاش اهمیت ندادم بلندش کردم . منو با مشت میزد که بزارمش زمین اما اهمیت نمی دادم گذاشتمش توی ماشین خودم خودم سریع سوار شدم در رو باز کرد و میخواست بره بیرون که بی هوش شد !! ماشین رو سریعا روشن کردم ... به احتمال بهش آسیب جدی وارد شده ولی دکتر ها نفهمیدن ! بردمش به یه بیمارستان مشهور توی سئول... ماسک زدم تا شناخته نشم.  گرفتمش بغلم و بردمش توی بیمارستان و گذاشتمش روی تخت توی اورژانس یه عالمه دکتر و پرستاردورش بودن.  داشتم دیوونه میشدم ...
دکتر: وای خدا خون ریزی داخلی ...!!!! ... پ..پرستار !!!!
هنگ کرده بودم ... دکتر: برو کیتتشخیص گروه خونی رو بیار سریع!!!!
رفتن آوردن و فهمیدن که گروه خونیش AB .. نمیدونم چرا و برای چی این کار رو کردم.
من: م..من گروه خونیم AB .. من بهش میدم !!!
دکتر: خب خوبه که شما هستین برین آماده شین سریع !!
خوابیدم روی تخت و سوزن رو توی دستم فرو کردن ! خون گرم وارد لوله ها میشد و به بدنش بی جونش میرفت ! دکتر ها همزملن سعی میکردن خون ریزی رو بند بیارن ! بعد از نیم ساعت سوزن رو از دستم در آوردن... سرم گیج میرفت ولی خودمو جم کردم و نشستم کنارش و بهش نگاه میکردم ... رنگش سفید شده بود ! ... بعد از سه ساعت به هوش اومد....
ادامه پارت بعدی لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
دیدگاه ها (۱۴)

سلام لایک کمه دیگه بقیه رو نمیزارم !!! آخه ۳۰ تا لایک ؟؟💔💔

jung kook 💜💗

پارت ۱۶ #هیونووک جویی: استاد من حالم خوبه ! نگران نباشین ! آ...

پسرامون بالاخره تونستن ... من الان در پوست خودم نمیگنجم 🥳🥳🥳🥳...

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۲

مرگ بی پایان پارت ۳۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط