متن نامه عمر خلیفه
#متن_نامه_عمر_خلیفه
#ثانی_به_معاویه👹
🔷 وقتی به سقیفه👹 ی بنی ساعده رسیدیم، ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند.🍁😔
🔹 علی گفت 👈 ای عمر ❗️ آیا دوست داری شتاب کنم بر ضرر تو آن چه را که تاخیرانداخته بودم ⁉️
🔹 گفتم: نه 🍁
🔹 خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته و سه مرتبه به او گفت: مرا چه کار با عمر؟ و مردم هم این سخنان را شنیدند 🍁
🔹 هنگامی که علی به سقیفه 👹رسید، ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.🍁
🔹 من به علی گفتم 👈 پس بالأخره بیعت کردی ای ابا الحسن ❗️
🔹 ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید.🍁
🔹 گواهی می دهم که 👈 علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد. و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند بر من آن چه را که تأخیر انداخته بود. از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند. 🍁
🔹 ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند. چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد. 🍁
🔹 پرسیدیم 👈 کجا رفت ❓
🔹 گفتند 👈کنار قبر محمد رفته و آن جا نشسته است 🍁😔
🔷 در این هنگام من و ابوبکر به سوی آن جا راه افتادیم. همین طور که با عجله می رفتیم، ابوبکر می گفت 👈 وای بر تو ای عمر. چه بر سر فاطمه آوردی ❓ سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است. 🍁
🔹 گفتم 👈 بزرگ ترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بر بیعت با ما سست و بی رغبت نشوند. 🍁
🔹 ابوبکر گفت: پس چه باید کرد ❓
🔹 گفتم: وقتی به قبر محمد رسیدی، جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد. 🍁
🔹 وقتی به آن جا رسیدیم، علی قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند. ما نیز در مقابل علی نشستیم.🍁
ادامه نامه پست بعد...
#ثانی_به_معاویه👹
🔷 وقتی به سقیفه👹 ی بنی ساعده رسیدیم، ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند.🍁😔
🔹 علی گفت 👈 ای عمر ❗️ آیا دوست داری شتاب کنم بر ضرر تو آن چه را که تاخیرانداخته بودم ⁉️
🔹 گفتم: نه 🍁
🔹 خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته و سه مرتبه به او گفت: مرا چه کار با عمر؟ و مردم هم این سخنان را شنیدند 🍁
🔹 هنگامی که علی به سقیفه 👹رسید، ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.🍁
🔹 من به علی گفتم 👈 پس بالأخره بیعت کردی ای ابا الحسن ❗️
🔹 ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید.🍁
🔹 گواهی می دهم که 👈 علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد. و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند بر من آن چه را که تأخیر انداخته بود. از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند. 🍁
🔹 ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند. چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد. 🍁
🔹 پرسیدیم 👈 کجا رفت ❓
🔹 گفتند 👈کنار قبر محمد رفته و آن جا نشسته است 🍁😔
🔷 در این هنگام من و ابوبکر به سوی آن جا راه افتادیم. همین طور که با عجله می رفتیم، ابوبکر می گفت 👈 وای بر تو ای عمر. چه بر سر فاطمه آوردی ❓ سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است. 🍁
🔹 گفتم 👈 بزرگ ترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بر بیعت با ما سست و بی رغبت نشوند. 🍁
🔹 ابوبکر گفت: پس چه باید کرد ❓
🔹 گفتم: وقتی به قبر محمد رسیدی، جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد. 🍁
🔹 وقتی به آن جا رسیدیم، علی قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند. ما نیز در مقابل علی نشستیم.🍁
ادامه نامه پست بعد...
۲.۵k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.