پارت32
#پارت32
رمان تقدیر خاکستری.. #هورا..
برهان: خونه ی جرج ...
من: واسه چی منو اوردی پیش این مردک ...
برهان: دستور آراته که اینجا باشی ...
اصلا از این مردک خوشم نمیاومد از ماشین پیاده شدم و پشت برهان ایستادم ...
خونه پر از نگهبان بود که هر کدومشون یه پا هرکول بودن واسه خودشون ایرانی نمیخورد قیافه هاشون ترسیده رفتم نززبک برهان و از پشت لباسش رو گرفتم ...
برهان: سعی کن ازم دور نشی هورا ....نترس دختر من هستم...
راستی انگشتری که دستته رو هر وقت احساس خطر کردی نگینش رو فشار بده من خودم رو بهت میرسونم ...
به دستم نگاه کردم که انگشتری تو دستم بود سرم رو تکون دادم و رفتیم سمت سالن خونه ...
در خونه رو باز کردیم رفتیم داخل کسی نبود انگار برهان رفت و روی مبل نشستم منم کنارش نشستم اون واسه خودش مشغول ور رفتن با گوشیش شد ...
پوف حوصلم سر رفته بود چند دوری خونه رو انالیز کرده بودم داشتم با انگشتام بازی میکردم که یه دختر با لباس دکلته مشکی کوتاه که خم که میشد میشد لباس زیرش رو دید اومد سمت ما از توی سینی که دستش بود واسمون شربت گذاشت و کیک و رفت ...
برهان رو نگاه کردم انگار داشت با کسی چت میکرد ای خدا از دست این برهان همش سرش توی گوشیه...
لیوانم و برداشتم و کمی خوردم و بعد کیک خوب بودن و خوشمزه...
داشتم میخوردم که صدلی پایی سرم رو بلند کردم که جرج رو دیدم با یه لبخند چندش داره میاد از پله ها پایین ...
برهان گوشیش رو گذشت توی جیبش و نگاهی به جرج کرد..
جرج به سمت ما اومد و گفت:
سلام به بانوی زیبا .....
من: سلام..
برهان: جرج اتاق ما رو بده بریم استراحت کنیم ..
جرج : مگه قراره تو هم بمونی ...
برهان: اره منم هر جا هورا باشه هستم..
جرج پکر شدو با داد یه اسم رو صدا زد..
چند دقیقه بعدش دختری که واسمون شربت اورده بود با دو خودش رو رسوند به جرج...
جرج: واسه هورا بهترین اتاق امارت رو بده و کنارش به برهان اتاق بده ...
دختره چشمی گفتو و راه افتاد ما هم پشت سرش رفتیم ...
رفت طبقه بالا و رفت طرف در بزرگی ته راه رو و رو به من گفت : بفرمایید خانم این اتاق شماست چیزی لازم داشتین زنگ کنار تختتون رو بزنید من میام خانم..
من: ممنونم گلم ..
لبخندی زدو رو به برهان گفت این اتاق کناری هم واسه شماست اقا ...
برهان چیزی نگفتو و رفت اتاقی که گفته بود بهش دختره منم رفتم سمت اتاقم درو که باز کردم کپ کردم اتاق واقعا عالی بود رفتم داخل و روی تخت نشستم ...
نگاهی به اتاق کردم راقعا قشنگ بود اگه قبل این ماجرا بود حتما کلی بابت اینجا بودنم توی اتاقی به این خوشگلی کلی ذوق میکردم ولی حالا این جوری خودم یه ور اون ورم دوستام که توی دستای آرات بودن نگرانم میکرد.....
رمان تقدیر خاکستری.. #هورا..
برهان: خونه ی جرج ...
من: واسه چی منو اوردی پیش این مردک ...
برهان: دستور آراته که اینجا باشی ...
اصلا از این مردک خوشم نمیاومد از ماشین پیاده شدم و پشت برهان ایستادم ...
خونه پر از نگهبان بود که هر کدومشون یه پا هرکول بودن واسه خودشون ایرانی نمیخورد قیافه هاشون ترسیده رفتم نززبک برهان و از پشت لباسش رو گرفتم ...
برهان: سعی کن ازم دور نشی هورا ....نترس دختر من هستم...
راستی انگشتری که دستته رو هر وقت احساس خطر کردی نگینش رو فشار بده من خودم رو بهت میرسونم ...
به دستم نگاه کردم که انگشتری تو دستم بود سرم رو تکون دادم و رفتیم سمت سالن خونه ...
در خونه رو باز کردیم رفتیم داخل کسی نبود انگار برهان رفت و روی مبل نشستم منم کنارش نشستم اون واسه خودش مشغول ور رفتن با گوشیش شد ...
پوف حوصلم سر رفته بود چند دوری خونه رو انالیز کرده بودم داشتم با انگشتام بازی میکردم که یه دختر با لباس دکلته مشکی کوتاه که خم که میشد میشد لباس زیرش رو دید اومد سمت ما از توی سینی که دستش بود واسمون شربت گذاشت و کیک و رفت ...
برهان رو نگاه کردم انگار داشت با کسی چت میکرد ای خدا از دست این برهان همش سرش توی گوشیه...
لیوانم و برداشتم و کمی خوردم و بعد کیک خوب بودن و خوشمزه...
داشتم میخوردم که صدلی پایی سرم رو بلند کردم که جرج رو دیدم با یه لبخند چندش داره میاد از پله ها پایین ...
برهان گوشیش رو گذشت توی جیبش و نگاهی به جرج کرد..
جرج به سمت ما اومد و گفت:
سلام به بانوی زیبا .....
من: سلام..
برهان: جرج اتاق ما رو بده بریم استراحت کنیم ..
جرج : مگه قراره تو هم بمونی ...
برهان: اره منم هر جا هورا باشه هستم..
جرج پکر شدو با داد یه اسم رو صدا زد..
چند دقیقه بعدش دختری که واسمون شربت اورده بود با دو خودش رو رسوند به جرج...
جرج: واسه هورا بهترین اتاق امارت رو بده و کنارش به برهان اتاق بده ...
دختره چشمی گفتو و راه افتاد ما هم پشت سرش رفتیم ...
رفت طبقه بالا و رفت طرف در بزرگی ته راه رو و رو به من گفت : بفرمایید خانم این اتاق شماست چیزی لازم داشتین زنگ کنار تختتون رو بزنید من میام خانم..
من: ممنونم گلم ..
لبخندی زدو رو به برهان گفت این اتاق کناری هم واسه شماست اقا ...
برهان چیزی نگفتو و رفت اتاقی که گفته بود بهش دختره منم رفتم سمت اتاقم درو که باز کردم کپ کردم اتاق واقعا عالی بود رفتم داخل و روی تخت نشستم ...
نگاهی به اتاق کردم راقعا قشنگ بود اگه قبل این ماجرا بود حتما کلی بابت اینجا بودنم توی اتاقی به این خوشگلی کلی ذوق میکردم ولی حالا این جوری خودم یه ور اون ورم دوستام که توی دستای آرات بودن نگرانم میکرد.....
۲۴.۰k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.