پارت33
#پارت33
رمان تقدیر خاکستری.... #هورا...
نگاهی به انگشتری که دستم بود کردم خوشگل بود روی دستم خیلی میومد یاد حرف برهان که گفت نگین روش رو که فشار بدم میفهمن توی خطرم ...
مبخواستم ببینم واقعا درست میگه یا نه ..نگین انگشتررو فشار دادم که رفت داخل انگار دکمه باشه داشتم بهش فکر میکردم که چه باحاله که در اتاق یهو باز شدو برهان با هول خودش رو انداخت توی اتاق ...
برهان: چیشده هورا خوبی ؟اتفاقی افتاده ..
من به برهان نگاه کردم و زدم زیر خنده...
بدبخت بدون لباس و شلواری که کمر بندش باز بود و موهای ژولیده از ترس این که اتفاقی واسه من افتاده باشه با هول خودش رو رسونده بود به من...
برهان:واسه چی میخندی ....
من: وای...برهان یه .....یه نگاه به ....خودت بنداز....
برهان نگاهی به خودش کرد فهمید واسه چی میخندم
برهان کمر بندش رو بست و رو به من گفت: واسه چی زدی اون دکمه رو ...
من: میخواستم ببینم درست کار میکنه که فهمیدم زیادی خوب عمل میکنه...
برهان: خیلی بی شعوری ...میدونی چطوری از اون اتاق تا اینجا اومدم ترس این که اتفاقی واست افتاده باشه...
من: دیدم خیلی عصبیه گفتم :
ببخشید دیگه نمیکنم فکر نمیکردم درست بگی اخه بار نداشتم ...
پوفی کردو از اتاق رفت ...
روی تخت خودم رو انداختم چشمام رو بستم ....
#آران...
چند روزی بود ایران بودم دیگه داشتم عصبی میشدم من واسع چیز دیگه ای اومده بودم ایران و حالا سازمان داشت میگفت باید صبر کنم چیزی که من اصلا نداشتم ...
توی فکر بودم که در اتاق زده شد میدونستم این در زدن فقط طوفان میتونه باشه گفتم بیا تو ...
داخل شد....
من: واسه چی اومدی...
طوفان: وقت قرصات بود اوردم واست ....
ازش گرفتم و خوردمشون بدون اب ....
روی تخت خودم رو انداختم چشمام رو بستم ..
طوفان از اتاق نرفت بیرون..
من: واسه چی نمیری...
طوفان: خبری دارم واستون....
من: بگو : خوب .... ادوارد گفت بهتون بگم قرار چند روز دیگه هم منتظر بمونید و چند پرونده هک دیگه واستون میفرسته که انجام بدید...
از این حرف ادوارد عصبی شدم و هر چی روی میز بود زدم زمین و خورد کردم ...عصبی بودم از دستش ...وای که اگه حالا اینجا برد صد در صد جنازش وسط اتاق بود الان ...
به طرف طوفان رفتم و یقش رو گرفتم و گفتم: بر بهش بگو من مسخره ی تو نیستم که منو سر کار میزاری...
طوفان: باشه بهش میگم حالا یقه ام رو ول کن برم ...
عصبی بودم ولی اون گناهی نداشت ولش کردم تا بره خودم هم شروع کردم متر کردن اتاق تا شاید زود تر قرصا اثر بزارن ...
نمیدونم چقدر راه رفتم که قرصا اثر کردن و کمی اروم شدم روی تخت باز دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا اروم شم ...
بعد از کلی کلنجار رفتن بالا خره خواب رفتم که ......
رمان تقدیر خاکستری.... #هورا...
نگاهی به انگشتری که دستم بود کردم خوشگل بود روی دستم خیلی میومد یاد حرف برهان که گفت نگین روش رو که فشار بدم میفهمن توی خطرم ...
مبخواستم ببینم واقعا درست میگه یا نه ..نگین انگشتررو فشار دادم که رفت داخل انگار دکمه باشه داشتم بهش فکر میکردم که چه باحاله که در اتاق یهو باز شدو برهان با هول خودش رو انداخت توی اتاق ...
برهان: چیشده هورا خوبی ؟اتفاقی افتاده ..
من به برهان نگاه کردم و زدم زیر خنده...
بدبخت بدون لباس و شلواری که کمر بندش باز بود و موهای ژولیده از ترس این که اتفاقی واسه من افتاده باشه با هول خودش رو رسونده بود به من...
برهان:واسه چی میخندی ....
من: وای...برهان یه .....یه نگاه به ....خودت بنداز....
برهان نگاهی به خودش کرد فهمید واسه چی میخندم
برهان کمر بندش رو بست و رو به من گفت: واسه چی زدی اون دکمه رو ...
من: میخواستم ببینم درست کار میکنه که فهمیدم زیادی خوب عمل میکنه...
برهان: خیلی بی شعوری ...میدونی چطوری از اون اتاق تا اینجا اومدم ترس این که اتفاقی واست افتاده باشه...
من: دیدم خیلی عصبیه گفتم :
ببخشید دیگه نمیکنم فکر نمیکردم درست بگی اخه بار نداشتم ...
پوفی کردو از اتاق رفت ...
روی تخت خودم رو انداختم چشمام رو بستم ....
#آران...
چند روزی بود ایران بودم دیگه داشتم عصبی میشدم من واسع چیز دیگه ای اومده بودم ایران و حالا سازمان داشت میگفت باید صبر کنم چیزی که من اصلا نداشتم ...
توی فکر بودم که در اتاق زده شد میدونستم این در زدن فقط طوفان میتونه باشه گفتم بیا تو ...
داخل شد....
من: واسه چی اومدی...
طوفان: وقت قرصات بود اوردم واست ....
ازش گرفتم و خوردمشون بدون اب ....
روی تخت خودم رو انداختم چشمام رو بستم ..
طوفان از اتاق نرفت بیرون..
من: واسه چی نمیری...
طوفان: خبری دارم واستون....
من: بگو : خوب .... ادوارد گفت بهتون بگم قرار چند روز دیگه هم منتظر بمونید و چند پرونده هک دیگه واستون میفرسته که انجام بدید...
از این حرف ادوارد عصبی شدم و هر چی روی میز بود زدم زمین و خورد کردم ...عصبی بودم از دستش ...وای که اگه حالا اینجا برد صد در صد جنازش وسط اتاق بود الان ...
به طرف طوفان رفتم و یقش رو گرفتم و گفتم: بر بهش بگو من مسخره ی تو نیستم که منو سر کار میزاری...
طوفان: باشه بهش میگم حالا یقه ام رو ول کن برم ...
عصبی بودم ولی اون گناهی نداشت ولش کردم تا بره خودم هم شروع کردم متر کردن اتاق تا شاید زود تر قرصا اثر بزارن ...
نمیدونم چقدر راه رفتم که قرصا اثر کردن و کمی اروم شدم روی تخت باز دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا اروم شم ...
بعد از کلی کلنجار رفتن بالا خره خواب رفتم که ......
۲۱.۸k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.