*شیلان*
*شیلان*
هیرسا :
با تکون شونه ام چشامو باز کردم از دیدن بابا تعجب کردم ونشستم
بابا : چرا اینجا خوابی پسرم ؟!
نمی دونستم چی بگم ای خدا بگم چیکارت کنه شیلان بیدارم نکردی
بابا: پیش شیلان خواب بودی
دروغ چرا خجالت کشیدم
بابا : دوسش داری ؟!
سرمو اوردم بالا وگفتم : نمی دونم بابا می ترسم
بابا : پس دوسش داری
- می دونم خیلی بهش وابسته شدم می دونم وقتی نیست دل نگرانم تا بیاد هر وقتم خودم بیرونم بی قرارم تا برگردم خونه می دونم احساستم دروغ نمیگن ولی می ترسم یه ترسی که نمی زاره این عشق ریشه بزنه
بابا : از چی می ترسی؟!
- نمی دونم
بابا : می خوای یه مراسم کوچلو بگیریم
- فعلا نه
بابا : چرا اخه پسرم
- هر وقت مطمئن شدم وآمادگیشو پیدا کردم اونوقت
بابا : باشه پسرم هر چی تو بگی
بابا رفت بیرون بلند شدم رفتم از اتاق بیرون دست صورتمو شستم ولباس عوض کردم ورفتم پایین همه دورسفره صبحانه بودن حتا اشکان که با دیدنم بلند شد همدیگرو بغل کردیم با با مژده دست دادم ونشستم کنار هانی وشیلان یه جورایی بینشون نشستم
شیلان اروم تو گوشم گفت : لو رفتی
- آره
لبخند زد وبرام لقمه گرفت دیدم همه دارم نگاه می کنن
اشکان : بلاخره شما دوتا آب تون با هم تویه جوب رفته
- چشمون نزن
همه خندیدن مامان برام چای ریخت ازش گرفتم
شیلان : هیرسا چای نمی خوره مامان من براش دمنوش آماده کردم
شیلان بلند شد ورفت آشپزخونه
بابا : تو که چای می خوردی
- بخاطر معده دردم دکتر گفت نخوری بهتره
بابا : معده درد داری بابا
- آره
مامان : چرا پسرم
- چیزی نیست دیگه کم کم خوب میشه داروهامو می خورم .
شیلان با لیوان دمنوشم اومد نشست وگفت : یکم معدش خرابه که خدا رو شکر بهتر میشه
برام نبات ریخت تو لیوان وگفت : تا سرد شد بخور
هانی : حسودیم شد
بابا لبخند زد وبا محبت شیلان رو نگاه می کرد می دونستم الان با خودش کلی واسمون نقشه کشیده
هیرسا :
با تکون شونه ام چشامو باز کردم از دیدن بابا تعجب کردم ونشستم
بابا : چرا اینجا خوابی پسرم ؟!
نمی دونستم چی بگم ای خدا بگم چیکارت کنه شیلان بیدارم نکردی
بابا: پیش شیلان خواب بودی
دروغ چرا خجالت کشیدم
بابا : دوسش داری ؟!
سرمو اوردم بالا وگفتم : نمی دونم بابا می ترسم
بابا : پس دوسش داری
- می دونم خیلی بهش وابسته شدم می دونم وقتی نیست دل نگرانم تا بیاد هر وقتم خودم بیرونم بی قرارم تا برگردم خونه می دونم احساستم دروغ نمیگن ولی می ترسم یه ترسی که نمی زاره این عشق ریشه بزنه
بابا : از چی می ترسی؟!
- نمی دونم
بابا : می خوای یه مراسم کوچلو بگیریم
- فعلا نه
بابا : چرا اخه پسرم
- هر وقت مطمئن شدم وآمادگیشو پیدا کردم اونوقت
بابا : باشه پسرم هر چی تو بگی
بابا رفت بیرون بلند شدم رفتم از اتاق بیرون دست صورتمو شستم ولباس عوض کردم ورفتم پایین همه دورسفره صبحانه بودن حتا اشکان که با دیدنم بلند شد همدیگرو بغل کردیم با با مژده دست دادم ونشستم کنار هانی وشیلان یه جورایی بینشون نشستم
شیلان اروم تو گوشم گفت : لو رفتی
- آره
لبخند زد وبرام لقمه گرفت دیدم همه دارم نگاه می کنن
اشکان : بلاخره شما دوتا آب تون با هم تویه جوب رفته
- چشمون نزن
همه خندیدن مامان برام چای ریخت ازش گرفتم
شیلان : هیرسا چای نمی خوره مامان من براش دمنوش آماده کردم
شیلان بلند شد ورفت آشپزخونه
بابا : تو که چای می خوردی
- بخاطر معده دردم دکتر گفت نخوری بهتره
بابا : معده درد داری بابا
- آره
مامان : چرا پسرم
- چیزی نیست دیگه کم کم خوب میشه داروهامو می خورم .
شیلان با لیوان دمنوشم اومد نشست وگفت : یکم معدش خرابه که خدا رو شکر بهتر میشه
برام نبات ریخت تو لیوان وگفت : تا سرد شد بخور
هانی : حسودیم شد
بابا لبخند زد وبا محبت شیلان رو نگاه می کرد می دونستم الان با خودش کلی واسمون نقشه کشیده
۱۵.۲k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.