*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
مامان هنگامه از خوشحالی داشت بال درمی آورد هیرسا رو انقدر بوسیده که اعتراض می کرد با ذوق نگاشون می کردم عمو بغلم کرد وگفت : هیرسا که اذیتت نکرد
- نه عمو من اذیتش کردم
هیرسا : راس میگه
خندیدیم هانی با لبخند گفت : چقدر تپلی شدی هیرسا فکر کنم شیلان حسابی بهت رسیده
هیرسا: خیلی
نشستیم تو سالن من کنار عمو بودم وتو بغلش تو سرمو بوسید وگفت : خسته این یکم استراحت کنید
هیرسا : خسته نیستیم
هانی از برنامه های عروسیش گفت مامان هنگامه خیلی خوشحال بود وبا شیطنت گفت : کی واسه تو آستین بالا بزنیم مامان
هیرسا : با منی
مامان : اره دیگه پس با کی ام
هیرسا : می دونید من اهل زن گرفتن نیستم
بابا : چرا بابا
هیرسا : باید پیدا بشه دیگه مگه نه ؟!
مامان هنگامه خندید وگفت: پیدا می کنیم برات
هیرسا : من احساس می کنم خوابم میاد
هانیه : من فکر می کنم زیر چشم هیرسا نرمه
همه خندیدن بلند شدم وگفتم : خیلی خستم من برم بخوابم
رفتم اتاقم تر تمیز بود وگرم لباس عوض کردم ورفتم مسواک زدم ورفتم تو تخت در زدن تا خواستم جواب بدم دیدم هانیه اومد داخل وپرید رو تخت اومد کنارم زیر لحاف
هانیه : هیرسا چی می گفت ؟!
- چی می گفت ؟!
هانیه : چرا نگفت به تو حسی داره
- فکر کنم باید بهش فرصت بدیم
هانیه : خوابت میاد
- خیلی
هانیه : قبل از رفتن ازش اقرار بگیر
خندیدم وگفتم : فکر نکنم اون رو حرفی که می زنه پایبند باشه نمی شناسیش
هانیه : چی بگم
بوسیدم ورفت چراغم خاموش کرد
چشام داشت گرم می شد احساس کردم کسی کنارم دراز کشیده برگشتم از عطرش فهمیدم هیرساست
- چرا اومدی اینجا ؟
هیرسا : پس برم کجا ؟!
- تو که به احساست مطمئن نیستی چرا میای پیش من
هیرسا : روم نمیشه حرفی بزنم
- اخی بچمون خجالتیه تو که صدتا دوست دختر داشتی از چی خجالت می کشی .الان چی نمیگن هیرسا کجاست
هیرسا : یعنی برم
- اره
هیرسا : آخه نمی تونم بهت عادت کردم
- احساس تو به من عادته ؟؟؟!!!!
هیرسا محکم بغلم کرد وگفت : بیشتره اذیت نکن بزار کنارت بمونم
چیزی نگفتم ولی جواب بوسه هاش رو ندادم وبا هزار فکر خوابیدم
شیلان:
مامان هنگامه از خوشحالی داشت بال درمی آورد هیرسا رو انقدر بوسیده که اعتراض می کرد با ذوق نگاشون می کردم عمو بغلم کرد وگفت : هیرسا که اذیتت نکرد
- نه عمو من اذیتش کردم
هیرسا : راس میگه
خندیدیم هانی با لبخند گفت : چقدر تپلی شدی هیرسا فکر کنم شیلان حسابی بهت رسیده
هیرسا: خیلی
نشستیم تو سالن من کنار عمو بودم وتو بغلش تو سرمو بوسید وگفت : خسته این یکم استراحت کنید
هیرسا : خسته نیستیم
هانی از برنامه های عروسیش گفت مامان هنگامه خیلی خوشحال بود وبا شیطنت گفت : کی واسه تو آستین بالا بزنیم مامان
هیرسا : با منی
مامان : اره دیگه پس با کی ام
هیرسا : می دونید من اهل زن گرفتن نیستم
بابا : چرا بابا
هیرسا : باید پیدا بشه دیگه مگه نه ؟!
مامان هنگامه خندید وگفت: پیدا می کنیم برات
هیرسا : من احساس می کنم خوابم میاد
هانیه : من فکر می کنم زیر چشم هیرسا نرمه
همه خندیدن بلند شدم وگفتم : خیلی خستم من برم بخوابم
رفتم اتاقم تر تمیز بود وگرم لباس عوض کردم ورفتم مسواک زدم ورفتم تو تخت در زدن تا خواستم جواب بدم دیدم هانیه اومد داخل وپرید رو تخت اومد کنارم زیر لحاف
هانیه : هیرسا چی می گفت ؟!
- چی می گفت ؟!
هانیه : چرا نگفت به تو حسی داره
- فکر کنم باید بهش فرصت بدیم
هانیه : خوابت میاد
- خیلی
هانیه : قبل از رفتن ازش اقرار بگیر
خندیدم وگفتم : فکر نکنم اون رو حرفی که می زنه پایبند باشه نمی شناسیش
هانیه : چی بگم
بوسیدم ورفت چراغم خاموش کرد
چشام داشت گرم می شد احساس کردم کسی کنارم دراز کشیده برگشتم از عطرش فهمیدم هیرساست
- چرا اومدی اینجا ؟
هیرسا : پس برم کجا ؟!
- تو که به احساست مطمئن نیستی چرا میای پیش من
هیرسا : روم نمیشه حرفی بزنم
- اخی بچمون خجالتیه تو که صدتا دوست دختر داشتی از چی خجالت می کشی .الان چی نمیگن هیرسا کجاست
هیرسا : یعنی برم
- اره
هیرسا : آخه نمی تونم بهت عادت کردم
- احساس تو به من عادته ؟؟؟!!!!
هیرسا محکم بغلم کرد وگفت : بیشتره اذیت نکن بزار کنارت بمونم
چیزی نگفتم ولی جواب بوسه هاش رو ندادم وبا هزار فکر خوابیدم
۲۶.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.