در کافه ی همیشگیمان نشسته ایم

در کافهـ ی همیشگیمان نشستهـ ایم ،
رویِ آن میز و صندلی هایِ همیشگی..
و همان سفارشاتِ همیشگی رویِ میز..!دو فنجان قهوهـ تلخ..
برایِ بارِ هزارم میپرسم کهـ
تلخی اش اذیتت نمیکند؟!
و تو برایِ بارِ هزارم جواب میدهی :نهـ شیرینیِ تو تلخیِ قهوهـ را از بین میبرد...
میدانی چرا هر بار این سوال را میپرسم؟
چون دلم میخواهد جوابت را بارها و بارها بشنوم :)
امروزت را تعریف میکنی ،
و میگویی کهـ چقدر دلتنگم بودی..
ناگهان محوِ چشمانِ عسلی ات میشوم..!و باقی حرفهایت را نمیشنوم...
دستت را رویِ دستم میگذاری و پردهـ ی افکارم را میشکافی...
-حواست کجاست؟
و من بهـ خودم می آیم و میگویم :حواسم بهـ صدایت بود ،حرف هایت را نشنیدم..!
میخندی و با آن صدایِ مردانهـ ات مرا دیوانهـ خطاب میکنی و میخواهی کهـ قهوهـ ام را تمام کنم...
ناگهان فنجانِ قهوهـ از دستم می افتد..
و من از خواب میپرم...
نیستی....

╅━━━┅═sp!naz❂═┅┅──┄┄
دیدگاه ها (۱)

حواسم را هرکجا پرت می کنم ، خیال تو دستش را می گیردو در همان...

برای این روز های دلتنگیم... نگرانم... برای این روز ها که نمی...

بین خودمان بماند…اگر از رفتن هانیامدن هاو نبودن هایش بگذریم“...

نهایتِ نبودنت،میشود یک نخ پایه بلند،یک جفت چشم خیسیک عدد دل،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط