طوفان عشق🌹 پارت بیست و چهار🌹 مهدیه عسگری🌹
#طوفان_عشق🌹 #پارت_بیست_و_چهار🌹 #مهدیه_عسگری🌹
با چشمای عصبی بهم خیره شد و گفت: کی میخاااای اون شب لعنتی و فراموش کنییییی؟!....
چه انتظاری داشت؟!اینکه به همین راحتی اون شب و فراموش کنم؟!....هرکسیم جای من بود نمی تونست فراموش کنه....
با اشک بهش خیره شدم و گفتم: هیچوقت نمی تونم اون شب و فراموش کنم...هیچوقت....
احساس میکردم تو چشمای اونم نم اشک نشسته....
عصبی سرشو به اطراف تکون داد و گفت:تو چه بخوای چه نخوای الان زن منی و مجبوری که با من عقد کنی...
با خباثت لبخندی زد و گفت:چون هیچ کس زن دست خورده نمی گیره....اگه کسی هم بگیره فوقش یه پیرمرد یا یه مرد مطلقه با چند تا بچه قد و نیم قد.....
با این حرفش شکستم...اونم هزاران بار....یعنی من انقدر بی ارزش بودم؟!؟....
مجال فکر کردن بهم نداد و مثله همیشه وحشیانه لباسامو توی تنم پاره کرد و مثله هرشب من زار زدم و اون از خوشی و شهوت می خندید....
صبح با نوری که توی چشمام میخورد بیدار شدم....با نگاهی به سر و وضع خودم آهم بلند شد....اروم از جام بلند شدم که زیر دلم تیر کشید....
لباسامو که هرکدوم یه جا افتاده بودن و برداشتم و توی ماشین لباسشویی توی حمام انداختم و دوش سرسری گرفتم و اومدم بیرون....
یهو در باز شد و آرمین اومد داخل....با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت:عافیت باشه...
میترسیدم بازم بخواد ازم سواستفاده کنه و اذیتم کنه....با ترس جوابشو دادم:سلامت باشی....
به سمت میز آرایش رفتم و کرم مخصوص دست و صورت و زدم و برگشتم برم لباسامو بپوشم که به آرمین برخورد کرد....
دستای داغشو دور کمرم باریکم حلقه کرد و بینیش توی موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:موهات چقدر خوشبو ان....آدم و مست میکنه....
با چشمای عصبی بهم خیره شد و گفت: کی میخاااای اون شب لعنتی و فراموش کنییییی؟!....
چه انتظاری داشت؟!اینکه به همین راحتی اون شب و فراموش کنم؟!....هرکسیم جای من بود نمی تونست فراموش کنه....
با اشک بهش خیره شدم و گفتم: هیچوقت نمی تونم اون شب و فراموش کنم...هیچوقت....
احساس میکردم تو چشمای اونم نم اشک نشسته....
عصبی سرشو به اطراف تکون داد و گفت:تو چه بخوای چه نخوای الان زن منی و مجبوری که با من عقد کنی...
با خباثت لبخندی زد و گفت:چون هیچ کس زن دست خورده نمی گیره....اگه کسی هم بگیره فوقش یه پیرمرد یا یه مرد مطلقه با چند تا بچه قد و نیم قد.....
با این حرفش شکستم...اونم هزاران بار....یعنی من انقدر بی ارزش بودم؟!؟....
مجال فکر کردن بهم نداد و مثله همیشه وحشیانه لباسامو توی تنم پاره کرد و مثله هرشب من زار زدم و اون از خوشی و شهوت می خندید....
صبح با نوری که توی چشمام میخورد بیدار شدم....با نگاهی به سر و وضع خودم آهم بلند شد....اروم از جام بلند شدم که زیر دلم تیر کشید....
لباسامو که هرکدوم یه جا افتاده بودن و برداشتم و توی ماشین لباسشویی توی حمام انداختم و دوش سرسری گرفتم و اومدم بیرون....
یهو در باز شد و آرمین اومد داخل....با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت:عافیت باشه...
میترسیدم بازم بخواد ازم سواستفاده کنه و اذیتم کنه....با ترس جوابشو دادم:سلامت باشی....
به سمت میز آرایش رفتم و کرم مخصوص دست و صورت و زدم و برگشتم برم لباسامو بپوشم که به آرمین برخورد کرد....
دستای داغشو دور کمرم باریکم حلقه کرد و بینیش توی موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:موهات چقدر خوشبو ان....آدم و مست میکنه....
۴.۹k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.