در آخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان آسما

در آخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان آسمان قلبم با تو یا بی تو بهاریست همان لبخندی که تو آن را از من می ربود بر لبانت زینت بست.
و به آرامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم :ای کاش تو لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشیدی که آسمان بهاری یعنی ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهانی و این جمله، جمله ای بود بدتر از هر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او بودن!
دیدگاه ها (۱)

دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است. د...

چه حقیرند مردمی که نه جرأت دوست داشتن دارند و نه اراده‌ی دوس...

خالی از هر چه که هست میشم از زمین سرد خاکی تا نگاهی عاشقانه ...

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آر...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط