پارت ۴
پارت ۴
کوک
وارد خونه شدم متوجه خواب بودن ا.ت شدم گل رو روی شکمش گذاشتم بلکه بیدار بشه
ا.ت
تو خواب شیرین بودم که چیز سنگینی روی شکمم احساس کردم ترسیدم فک کردم الان پرنده مرنده ست از کوک که این رفتار ها بعید نیست(خاک تو سر گدات 😒)یهو از خواب پریدم دیدم کوک بالا سرم نشسته یه دسته گل خیلی بزرگ هم گذاشته رو شکمم گله خیلی خوشگل بود گل صورتی رز بود و جاهای خالیشو با گل های ریز سفید پر کرده بود
ا.ت:من ازت گل نخواستم که خواستم؟
کوک:عزیزم ببخشید میدونم کار بدی کردم ولی خب تو نباید که ددی رو عضیت ها دروغ میگم ؟لباش غنچه میکنه و سرشو روی پای ا.ت میزاره
ا.ت:هه چی ددی واقعا برات متاسفم کوک چطور میتونی به این زندگی بگی ..؟ ا.ت رو که بغض گرفته بود شروع کرد به گریه کردن کوک ا.ت رو بغل کرد ولی جالب اینجا بود که ا.ت کوک رو پس نزد و داخل بغل کوک خودشو جا کرد
کوک:میدونم من اشتباه کردم بد کاری کردم معذرت میخوام گلم اگه پیش من راحت نیستی میتونی بری+بغض+
ا.ت:اگه برم تورو چیکار کنم دیونه میخوای تنهات بزارم بمیری میبینی منو تو چه دوراهی گذاشتی
کوک اشکاش سرازیر میشن ا.ت موهای کوک رو نوازش میکنه و سعی میکنه قبل رفتنش کوک رو متقاعد کنه که این عشق یه طرفست ولی دل کوک یه نفرو میخواست اونم ا.ت بود بلاخره روز رفتن ا.ت فرا رسیده بود کوک اونروز خودشو تو اتاقش حبس کرد تا ا.ت رو نبینه چون اینطوری میتونست برای خودش زار بزنه (حالم داره بهم میخوره از این فیک)ا.ت گریه کنان پشت در اتاق نشسته بود میگفت:کوک تا تو قبول نکنی من نمیرم .
ا.ت قصه ی ماهم عاشق کوک شده بود ولی همچنان به عشق اعتقادی نداشت اما بلاخره پا روی غرور خودش گذاشت و گفت:کوک دوست دارم نمیخوام برم
همون لحضه که کوک این حرفو شنید درو باز کرد و ا.ت رو محکم در اغوش گرفت انچنان بوسید که انگار بعد سالها مجنون به لیلی خود رسیده است انها باهم و درکنار هم مانند دو شاهین عاشق زندگی کردند💜
پایان🙂
چطور بود نظرات تون رو بگید🤍
کوک
وارد خونه شدم متوجه خواب بودن ا.ت شدم گل رو روی شکمش گذاشتم بلکه بیدار بشه
ا.ت
تو خواب شیرین بودم که چیز سنگینی روی شکمم احساس کردم ترسیدم فک کردم الان پرنده مرنده ست از کوک که این رفتار ها بعید نیست(خاک تو سر گدات 😒)یهو از خواب پریدم دیدم کوک بالا سرم نشسته یه دسته گل خیلی بزرگ هم گذاشته رو شکمم گله خیلی خوشگل بود گل صورتی رز بود و جاهای خالیشو با گل های ریز سفید پر کرده بود
ا.ت:من ازت گل نخواستم که خواستم؟
کوک:عزیزم ببخشید میدونم کار بدی کردم ولی خب تو نباید که ددی رو عضیت ها دروغ میگم ؟لباش غنچه میکنه و سرشو روی پای ا.ت میزاره
ا.ت:هه چی ددی واقعا برات متاسفم کوک چطور میتونی به این زندگی بگی ..؟ ا.ت رو که بغض گرفته بود شروع کرد به گریه کردن کوک ا.ت رو بغل کرد ولی جالب اینجا بود که ا.ت کوک رو پس نزد و داخل بغل کوک خودشو جا کرد
کوک:میدونم من اشتباه کردم بد کاری کردم معذرت میخوام گلم اگه پیش من راحت نیستی میتونی بری+بغض+
ا.ت:اگه برم تورو چیکار کنم دیونه میخوای تنهات بزارم بمیری میبینی منو تو چه دوراهی گذاشتی
کوک اشکاش سرازیر میشن ا.ت موهای کوک رو نوازش میکنه و سعی میکنه قبل رفتنش کوک رو متقاعد کنه که این عشق یه طرفست ولی دل کوک یه نفرو میخواست اونم ا.ت بود بلاخره روز رفتن ا.ت فرا رسیده بود کوک اونروز خودشو تو اتاقش حبس کرد تا ا.ت رو نبینه چون اینطوری میتونست برای خودش زار بزنه (حالم داره بهم میخوره از این فیک)ا.ت گریه کنان پشت در اتاق نشسته بود میگفت:کوک تا تو قبول نکنی من نمیرم .
ا.ت قصه ی ماهم عاشق کوک شده بود ولی همچنان به عشق اعتقادی نداشت اما بلاخره پا روی غرور خودش گذاشت و گفت:کوک دوست دارم نمیخوام برم
همون لحضه که کوک این حرفو شنید درو باز کرد و ا.ت رو محکم در اغوش گرفت انچنان بوسید که انگار بعد سالها مجنون به لیلی خود رسیده است انها باهم و درکنار هم مانند دو شاهین عاشق زندگی کردند💜
پایان🙂
چطور بود نظرات تون رو بگید🤍
۵.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.