زوال عشق💎 پارت هفتاد و دو💎 مهدیه عسگری💎
#زوال_عشق💎 #پارت_هفتاد_و_دو💎 #مهدیه_عسگری💎
اهورا یه نایلون بهم داد که لباسام قبلیامو که نابود شده بودن انداختم توش و پرتشون کردم تو سطل آشغال....
توی ماشین که نشستیم با لحن خجالت زده ای گفتم:خیلی ببخشید که اینهمه زحمت دادم....
لبخندی زد و گفت:نه بابا این حرفا چیه دل خودمم گرفته بود...
به سمت شرکت راه افتاد....تو راه همش خودمو لعن و نفرین میکردم که باهاش رفتم بیرون.....احساس میکردم به بردیا خیانت کردم.... هرچند که هیچ تعهدی نسبت بهش ندارم و اون ازم متنفره ولی بازم دوسش دارم.....
جلوی شرکت پارک کرد که بعد از تشکر مجدد پیاده شدم و اونم پشت سرم اومد و باهم به سمت شرکت رفتیم....
از پلها اومدیم بالا که با چیزی که دیدم خشکم زد...
بردیا و روژان(همون دختر خالش ...واسه کسایی گفتم که یادشون رفته🌹 ) روبروی هم ایستاده بودن و با لبخند حرف میزدن....
با صدای پای ما به سمتمون برگشتن که اول چشمای بردیا پر از خشم شد ولی با دیدن چشمای پر از اشک و بهت زده من چشماش پر از برق پیروزی شد و دست انداخت دور کمر روژان و چسبوندش به خودش که روژان با تعجب نگاش کرد....
لعنتی معلومه واسه حرص من اینکارو میکنه.....با لبخند خبیثی گفت:عه اومدین خوش گذشت؟!....
بدون حرف به سمت کیفم رفت و برش داشتم و با لحن سردی گفتم:وقت اداری تموم شده خسته نباشید...با اجازه....
به هانا گفتن اهورا توجهی نکردم و فقط با سرعت پلها رو اومدم پایین و از شرکت زدم بیرون و با گریه خودم و توی ماشین انداختم....
سرمو گذاشتم روی فرمون و بلند زدم زیر گریه.....بلند گفتم: لعنتیییی داری انتقام چیو ازم می گیررررری؟!....انتقام اینکه از خودم و خوشیام گذشتم تا تو راحت زندگی کنییییی؟!.....
بعد از چند دقیقه که تاری چشمام کمتر شد با همون حال خراب به جای خاطره انگیزمون رفتم....
(سلام عزیزان متاسفانه امشب مهمون داریم و نمی تونم دیگه پارت بذارم بجاش فردا به جای سه تا پارت پنج تا میزارم🌹 دوستون دارم)
اهورا یه نایلون بهم داد که لباسام قبلیامو که نابود شده بودن انداختم توش و پرتشون کردم تو سطل آشغال....
توی ماشین که نشستیم با لحن خجالت زده ای گفتم:خیلی ببخشید که اینهمه زحمت دادم....
لبخندی زد و گفت:نه بابا این حرفا چیه دل خودمم گرفته بود...
به سمت شرکت راه افتاد....تو راه همش خودمو لعن و نفرین میکردم که باهاش رفتم بیرون.....احساس میکردم به بردیا خیانت کردم.... هرچند که هیچ تعهدی نسبت بهش ندارم و اون ازم متنفره ولی بازم دوسش دارم.....
جلوی شرکت پارک کرد که بعد از تشکر مجدد پیاده شدم و اونم پشت سرم اومد و باهم به سمت شرکت رفتیم....
از پلها اومدیم بالا که با چیزی که دیدم خشکم زد...
بردیا و روژان(همون دختر خالش ...واسه کسایی گفتم که یادشون رفته🌹 ) روبروی هم ایستاده بودن و با لبخند حرف میزدن....
با صدای پای ما به سمتمون برگشتن که اول چشمای بردیا پر از خشم شد ولی با دیدن چشمای پر از اشک و بهت زده من چشماش پر از برق پیروزی شد و دست انداخت دور کمر روژان و چسبوندش به خودش که روژان با تعجب نگاش کرد....
لعنتی معلومه واسه حرص من اینکارو میکنه.....با لبخند خبیثی گفت:عه اومدین خوش گذشت؟!....
بدون حرف به سمت کیفم رفت و برش داشتم و با لحن سردی گفتم:وقت اداری تموم شده خسته نباشید...با اجازه....
به هانا گفتن اهورا توجهی نکردم و فقط با سرعت پلها رو اومدم پایین و از شرکت زدم بیرون و با گریه خودم و توی ماشین انداختم....
سرمو گذاشتم روی فرمون و بلند زدم زیر گریه.....بلند گفتم: لعنتیییی داری انتقام چیو ازم می گیررررری؟!....انتقام اینکه از خودم و خوشیام گذشتم تا تو راحت زندگی کنییییی؟!.....
بعد از چند دقیقه که تاری چشمام کمتر شد با همون حال خراب به جای خاطره انگیزمون رفتم....
(سلام عزیزان متاسفانه امشب مهمون داریم و نمی تونم دیگه پارت بذارم بجاش فردا به جای سه تا پارت پنج تا میزارم🌹 دوستون دارم)
۳.۵k
۲۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.