آن روز را یادم نمی رود که آن قدر در پای حصار کلبه تو ایست
آن روز را یادم نمیرود که آن قدر در پای حصار کلبه تو ایستادم تا پنجرهای از رویت به سویم گشوده شد و گیسوان ستارهآگین تو را دیدم و به همین خاطر بود که هر روز به شفافترین قبله، تو را آرزو میکردم و شعرهایم را به عطر آسمانی تو خوشبو میکردم.
مولایم! ای ایدهآلترین هستی در دیدهام، هر وقت به تو مینگرم، درچشمانم ترنّم شبنم رنگ آبها موج میاندازد؛ نیلیترین و قشنگترین درودهایم را همراه با سبدی پر از گلهای رنگین نثارت میکنم و میدانم که میتوانم با همین ساز شکستهام شعرت را بسرایم؛ میدانم که میتوانم آنگونه که میخواهی بشوم؛ میدانم که خوب میدانی خستهام و دلشکسته، ولی چشم به تو دوختهام... .
پس ای امید زندگانیام! ای زیباترین هدفم! ای همه ما عاشق دیدارت، امروز به رهگذران بی حوصلهای که از گوشهای میگذشتند، گفتم: بیایید تا عاشقش باشیم، سپس قلبم را که آفتابی از نور تو، درونش را روشن کرده بود، نشانشان دادم. و در دستهای همه آنان شاخه نرگس گذاشتم و به آنها گفتم: هیچ وقت برای بیدار شدن دیر نیست.
مولای من! میدانم که باید تو را چنان دوست داشته باشم که همه به من غبطه بخورند، میدانم که باید کاری کنم که هیچ نقطهای در دنیا بدون عشق تو نماند، ای کاش چکاوکان آرزو، زودتر از سفر برگردند و مژدهی ظهورت را به من بدهند و من نیلوفرانه، با گُلها جایی در کنار تو، در دل آسمانها برای خود باز کنم.
ش. شیرزاد
مولایم! ای ایدهآلترین هستی در دیدهام، هر وقت به تو مینگرم، درچشمانم ترنّم شبنم رنگ آبها موج میاندازد؛ نیلیترین و قشنگترین درودهایم را همراه با سبدی پر از گلهای رنگین نثارت میکنم و میدانم که میتوانم با همین ساز شکستهام شعرت را بسرایم؛ میدانم که میتوانم آنگونه که میخواهی بشوم؛ میدانم که خوب میدانی خستهام و دلشکسته، ولی چشم به تو دوختهام... .
پس ای امید زندگانیام! ای زیباترین هدفم! ای همه ما عاشق دیدارت، امروز به رهگذران بی حوصلهای که از گوشهای میگذشتند، گفتم: بیایید تا عاشقش باشیم، سپس قلبم را که آفتابی از نور تو، درونش را روشن کرده بود، نشانشان دادم. و در دستهای همه آنان شاخه نرگس گذاشتم و به آنها گفتم: هیچ وقت برای بیدار شدن دیر نیست.
مولای من! میدانم که باید تو را چنان دوست داشته باشم که همه به من غبطه بخورند، میدانم که باید کاری کنم که هیچ نقطهای در دنیا بدون عشق تو نماند، ای کاش چکاوکان آرزو، زودتر از سفر برگردند و مژدهی ظهورت را به من بدهند و من نیلوفرانه، با گُلها جایی در کنار تو، در دل آسمانها برای خود باز کنم.
ش. شیرزاد
۳۷۲
۰۸ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.