نمیدونم من خیلی احساساتیم یا این داستان زندگی رو شنیدم اش
نمیدونم من خیلی احساساتیم یا این داستان زندگی رو شنیدم اشکم رو در اورد
تو یه گروه حجاب بود و یکی از ادلیستا داستان زندگیش رو برام تعریف کرد نوشته بود:
سلام من یه دختر 21 ساله هستم که تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم و تعریف درستی از حجاب هیچ وقت نداشتم مثل خیلیاتون به خاطر همین هم نمیدونین چیه چه طلایی این اواخر هم یه چند سالی میشد دیگه نمازم نمیخوندم.
وضعیت حجابمم خیلیا رو اذیت میکرد مخصوصا مادرم.
هر وقت با اون وضع فجیع میخاستم از خونه برم بیرون شرمندگی رو تو چشماش میدیم از اونجایی که نه پدر داشتم نه برادر خیلی هم خوش به حالم شده بود محدودیتی واسم وجود نداشت گوشمم به این حرفا بدهکار نبود کسی هم جراعت نداشت نصیحتم کنه الم شنگه ای به پیا میکردم که بیاوووووو ببین
خیلی عاشق سینه چاک داشتم تو دانشگاه پسرا میومدن میگفتن ما خیلی وقته عاشقتیم و این حرفا کلیشه ای
صب تا شب با دوستام تفریح و پارک خوش گذرونی بودم و تو دنیایی که قد قفس بود خودمو حبس کرده بودم.
زندگیم شده بود ست کردن تیپ و مدل مو لباس.
سال اول دانشگاه بود که دوستام قرار گذاشتن برن شلمچه.اصرار داشتن منم برم اول مخالفت کردم ولی بعدش به اصرار اونا و فقط به عنوان تفریح و اینکه چند روزی با دوستام باشم ثبت نام کردم.
از یه روز قبل زنگ زدم دوستام ولی یکشون موبایلش خاموش بود
یکیشون در دسترس نبود
یکیشون زنگ میزدم موبایلش ور نمیداشت
یکشون هم جواب داد گفت اونا میان حتما ولی من نمیتونم بیام
خلاصه رفتم سوار اتوبوس شدم منتظر اونا نیومدن منم رفتم همراشون
نه تحمل گشنگی داشتم نه گرما.پشیمون شده بودم از اومدنم
شلمچه که رسیدیم من مسخرشون کردم
رفتیم فکه مسخره کردم
رفتیم طلایه مسخره کردم
تو طلایه راوی وسط صحبتا خاک تبرکی داد دست بچه ها گفت هر وقت دلاتون الوده شد بشینین خاکارو بو کنین اینجا قدم گاه حضرت عباس هس تا به من داد پرتش کردم گفتم این مسخره بازیا چیه
رفتیم از اینجا خرمشهر خوابیدیم
شبش خواب دیدم یه شهیدی از طلایه اومد تو خوابم گفتش تو میدونی اونایی که میان طلایه رو ما یکی یکی میاییم دعوتش میکنیم کی تو راه داده بود خونه ما اومدی تو با اجازه کی پاتو گذاشتی تو طلایه
صب اول صبح حراسون رفتم پیش روحانی کاروان گریه میکردم نمیتونستم حرف بزنم گفتم حاج اقا یالا منو ببر طلایه گفت چی شده تو که میگفتی مسخره بازیه گفتم تو رو خدا تو دیگه نگو خوابو براش تعریف کردم
گفتم یا منو میبری یه دیگه بر نمیگردم
رفتیم رسیدیم طلایه تا به طلایه رسیدیم پامو برهنه کردم رفتم خودمو انداختم تو این خاکا انقدر خودمو زدم و گریه کردم
بعد که اورم شدم نشستم با شهدا درد و دل کردم گفتم و گفتم بعد خودم و براشون لوس کردم گفتم منو کشوندین گرچه خودم اومد ولی اگه شما نمیخاسین نمیتونستم بیام
اون خوابم که دیدم مطمئنم تلنگر بوده
حالا که اومدم تو گرما غذا دیر شد و این همه سختی کشیدم یه زندگی خوب به من بده که این هم شما راضی باشی هم من
از سفر که برگشتیم راه زندگیم عوض شد پشت سر هم اتفاقای خوب و قشنگ میفتاد!!
از همه مهمتر با یه عزیزی آشنا شدم که خیلی معتقد و متعهد به دین بود.یه روز که خونشون بودم بدون اینکه ازم اجازه بگیره فایل موسقیم رو پاک کرده بود
و به جاش سخنرانی حجاب ریخته بود اولش خیلی عصبی شده بودم دلم میخاس برم کلش بکنم بعد که اروم شدم گفتم بزار ببینم چیه که ریخته....
سخنرانیا رو گوش دادم خوشم اومد....بعدی و بعدی و بعدی.... واقعا سخنرانیا عالی بود خوب من مونده بودم و یه دنیا شرمندگی!
بازم همون دوست یه چندتا حدیث و روایت از حجاب و اخرالزمان فرستاد
مثلا اینکه در آخر الزمان زنهایی که در عین پوشیدگی عریانند و موهای خودشان رو مثل کوهان شتر هست و پیامبر گفتن که این ها از امت من نیستن.
واقعا تکونم داد بهم بر خورد گفتم واقعا من بشم گره کور ظهور آقا؟؟؟
تصمیم گرفتم آرایشم رو کم کنم...
وجدانم آروم نبود..کم تر..بازم نبود..
مانتو بلد...روسری....روسری جلوتر...جلوتر....
نه خیر روح من فقط یه چیز میخات!!
دلم رو به دریا زدم رفتم پیش یکی از آشنا هامون ازش چادر گرفتم و قرار شد پولش رو خورد خورد بهش بدم.
همه مخالف بودن حتی مامانم میگفت نمیخات همین که لباست مناسب باشه آرایشت ملایم باشه کافیه ولی من دلم پرواز میخاس.دلم نمی خاست دیگه با کارام سیلی به صورت پسر فاطمه بزنم کار خودم رو کردم.
پبی که قرار بود فرداش با چادر برم بیرون تو دلم شلوغ کردم با حضرت فاطمه شروع کردم حرف زدن:
بی بی جان من میترسم این جماعت میگن تو نمیتونی...اگه نتونم!؟
مهم تویی بزار اینا بگن
اگه تو پشتم باشی میشه...
فاطمه جان اگه لیاقتش پوشیدنش رو دارم اگه اجازه میدی تاج سرت بندازم رو سرم بعدش باید کمکم کنی پاش وایسمو نگهش دارم صبح با لبخند بیدار شدم و یادم اوفتاد به خواب دیشبم خواب دیده
تو یه گروه حجاب بود و یکی از ادلیستا داستان زندگیش رو برام تعریف کرد نوشته بود:
سلام من یه دختر 21 ساله هستم که تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم و تعریف درستی از حجاب هیچ وقت نداشتم مثل خیلیاتون به خاطر همین هم نمیدونین چیه چه طلایی این اواخر هم یه چند سالی میشد دیگه نمازم نمیخوندم.
وضعیت حجابمم خیلیا رو اذیت میکرد مخصوصا مادرم.
هر وقت با اون وضع فجیع میخاستم از خونه برم بیرون شرمندگی رو تو چشماش میدیم از اونجایی که نه پدر داشتم نه برادر خیلی هم خوش به حالم شده بود محدودیتی واسم وجود نداشت گوشمم به این حرفا بدهکار نبود کسی هم جراعت نداشت نصیحتم کنه الم شنگه ای به پیا میکردم که بیاوووووو ببین
خیلی عاشق سینه چاک داشتم تو دانشگاه پسرا میومدن میگفتن ما خیلی وقته عاشقتیم و این حرفا کلیشه ای
صب تا شب با دوستام تفریح و پارک خوش گذرونی بودم و تو دنیایی که قد قفس بود خودمو حبس کرده بودم.
زندگیم شده بود ست کردن تیپ و مدل مو لباس.
سال اول دانشگاه بود که دوستام قرار گذاشتن برن شلمچه.اصرار داشتن منم برم اول مخالفت کردم ولی بعدش به اصرار اونا و فقط به عنوان تفریح و اینکه چند روزی با دوستام باشم ثبت نام کردم.
از یه روز قبل زنگ زدم دوستام ولی یکشون موبایلش خاموش بود
یکیشون در دسترس نبود
یکیشون زنگ میزدم موبایلش ور نمیداشت
یکشون هم جواب داد گفت اونا میان حتما ولی من نمیتونم بیام
خلاصه رفتم سوار اتوبوس شدم منتظر اونا نیومدن منم رفتم همراشون
نه تحمل گشنگی داشتم نه گرما.پشیمون شده بودم از اومدنم
شلمچه که رسیدیم من مسخرشون کردم
رفتیم فکه مسخره کردم
رفتیم طلایه مسخره کردم
تو طلایه راوی وسط صحبتا خاک تبرکی داد دست بچه ها گفت هر وقت دلاتون الوده شد بشینین خاکارو بو کنین اینجا قدم گاه حضرت عباس هس تا به من داد پرتش کردم گفتم این مسخره بازیا چیه
رفتیم از اینجا خرمشهر خوابیدیم
شبش خواب دیدم یه شهیدی از طلایه اومد تو خوابم گفتش تو میدونی اونایی که میان طلایه رو ما یکی یکی میاییم دعوتش میکنیم کی تو راه داده بود خونه ما اومدی تو با اجازه کی پاتو گذاشتی تو طلایه
صب اول صبح حراسون رفتم پیش روحانی کاروان گریه میکردم نمیتونستم حرف بزنم گفتم حاج اقا یالا منو ببر طلایه گفت چی شده تو که میگفتی مسخره بازیه گفتم تو رو خدا تو دیگه نگو خوابو براش تعریف کردم
گفتم یا منو میبری یه دیگه بر نمیگردم
رفتیم رسیدیم طلایه تا به طلایه رسیدیم پامو برهنه کردم رفتم خودمو انداختم تو این خاکا انقدر خودمو زدم و گریه کردم
بعد که اورم شدم نشستم با شهدا درد و دل کردم گفتم و گفتم بعد خودم و براشون لوس کردم گفتم منو کشوندین گرچه خودم اومد ولی اگه شما نمیخاسین نمیتونستم بیام
اون خوابم که دیدم مطمئنم تلنگر بوده
حالا که اومدم تو گرما غذا دیر شد و این همه سختی کشیدم یه زندگی خوب به من بده که این هم شما راضی باشی هم من
از سفر که برگشتیم راه زندگیم عوض شد پشت سر هم اتفاقای خوب و قشنگ میفتاد!!
از همه مهمتر با یه عزیزی آشنا شدم که خیلی معتقد و متعهد به دین بود.یه روز که خونشون بودم بدون اینکه ازم اجازه بگیره فایل موسقیم رو پاک کرده بود
و به جاش سخنرانی حجاب ریخته بود اولش خیلی عصبی شده بودم دلم میخاس برم کلش بکنم بعد که اروم شدم گفتم بزار ببینم چیه که ریخته....
سخنرانیا رو گوش دادم خوشم اومد....بعدی و بعدی و بعدی.... واقعا سخنرانیا عالی بود خوب من مونده بودم و یه دنیا شرمندگی!
بازم همون دوست یه چندتا حدیث و روایت از حجاب و اخرالزمان فرستاد
مثلا اینکه در آخر الزمان زنهایی که در عین پوشیدگی عریانند و موهای خودشان رو مثل کوهان شتر هست و پیامبر گفتن که این ها از امت من نیستن.
واقعا تکونم داد بهم بر خورد گفتم واقعا من بشم گره کور ظهور آقا؟؟؟
تصمیم گرفتم آرایشم رو کم کنم...
وجدانم آروم نبود..کم تر..بازم نبود..
مانتو بلد...روسری....روسری جلوتر...جلوتر....
نه خیر روح من فقط یه چیز میخات!!
دلم رو به دریا زدم رفتم پیش یکی از آشنا هامون ازش چادر گرفتم و قرار شد پولش رو خورد خورد بهش بدم.
همه مخالف بودن حتی مامانم میگفت نمیخات همین که لباست مناسب باشه آرایشت ملایم باشه کافیه ولی من دلم پرواز میخاس.دلم نمی خاست دیگه با کارام سیلی به صورت پسر فاطمه بزنم کار خودم رو کردم.
پبی که قرار بود فرداش با چادر برم بیرون تو دلم شلوغ کردم با حضرت فاطمه شروع کردم حرف زدن:
بی بی جان من میترسم این جماعت میگن تو نمیتونی...اگه نتونم!؟
مهم تویی بزار اینا بگن
اگه تو پشتم باشی میشه...
فاطمه جان اگه لیاقتش پوشیدنش رو دارم اگه اجازه میدی تاج سرت بندازم رو سرم بعدش باید کمکم کنی پاش وایسمو نگهش دارم صبح با لبخند بیدار شدم و یادم اوفتاد به خواب دیشبم خواب دیده
۴۴.۹k
۱۰ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.