پرواز (2)
______
پرواز (2)
_صحبتی باهاتون داشتم.
مریم سریع گفت:ما صحبتی با شما نداریم.
امیر علی اَخم کرد و گفت:حرف اضافی نزن!بیا تو لیلا...
خشم وجودم را فرا گرفت.این زن چه گناهی کرده بود که شوهرش باید اینگونه با او حرف میزد؟تنها جرمش این بود که همسرش عاشقش نیست.
ماندن را جایز ندانستم.به صورت خواهرم نگاه کردم که با نگرانی به من چشم دوخته بود.اخم کردم و روبه اَمیر علی گفتم:
همینجا حرفهای آخرمو میزنم و میرم...
مریم با تعجب گفت:حرفهای آخرت!به سلامتی کجا داری میری؟!
اَمیرعلی خواست چیزی بگوید که سریع جواب دادم:یه جایی که معلوم نیست شماها کِی میرین.کِی اونجا رو میبینین نمیدونم.فقط میدونم که بار و بندیلمو سریع میبندم و از اینجا میرم.فقط تنها کسی که داخل زندگیم دارم حتماً باید بزرگ شه...عاشق شه...یا به قولی زندگیشو بکنه.نه مثل من در به در دنبال یه لقمه نون.نباید مثل من به این درد لاعلاج گرفتار بشه و اَز همه مهمتر عشقش باعث بشه که دردش بیشتر اَز همیشه ی عمرش شه.
اَمیرعلی سرش را پایین انداخت.حق هم داشت.باید شرم زده میشد.اشکهایم دوباره در چشمهای همیشه گریانم حلقه زدند.نخواستم غرورم را خرد کنم.هرگز.
دست خواهرم را ول کردم و گفتم:اَزتون خواهش میکنم.اَزش تگهداری کنید.
برگه ای دست مریم دادم و گفتم:شنیدم بچه دار نمیشید.خواهر من رو قبول کنید.
اَمیرعلی داد زد:لیلا!
پرواز (2)
_صحبتی باهاتون داشتم.
مریم سریع گفت:ما صحبتی با شما نداریم.
امیر علی اَخم کرد و گفت:حرف اضافی نزن!بیا تو لیلا...
خشم وجودم را فرا گرفت.این زن چه گناهی کرده بود که شوهرش باید اینگونه با او حرف میزد؟تنها جرمش این بود که همسرش عاشقش نیست.
ماندن را جایز ندانستم.به صورت خواهرم نگاه کردم که با نگرانی به من چشم دوخته بود.اخم کردم و روبه اَمیر علی گفتم:
همینجا حرفهای آخرمو میزنم و میرم...
مریم با تعجب گفت:حرفهای آخرت!به سلامتی کجا داری میری؟!
اَمیرعلی خواست چیزی بگوید که سریع جواب دادم:یه جایی که معلوم نیست شماها کِی میرین.کِی اونجا رو میبینین نمیدونم.فقط میدونم که بار و بندیلمو سریع میبندم و از اینجا میرم.فقط تنها کسی که داخل زندگیم دارم حتماً باید بزرگ شه...عاشق شه...یا به قولی زندگیشو بکنه.نه مثل من در به در دنبال یه لقمه نون.نباید مثل من به این درد لاعلاج گرفتار بشه و اَز همه مهمتر عشقش باعث بشه که دردش بیشتر اَز همیشه ی عمرش شه.
اَمیرعلی سرش را پایین انداخت.حق هم داشت.باید شرم زده میشد.اشکهایم دوباره در چشمهای همیشه گریانم حلقه زدند.نخواستم غرورم را خرد کنم.هرگز.
دست خواهرم را ول کردم و گفتم:اَزتون خواهش میکنم.اَزش تگهداری کنید.
برگه ای دست مریم دادم و گفتم:شنیدم بچه دار نمیشید.خواهر من رو قبول کنید.
اَمیرعلی داد زد:لیلا!
۶۹۷
۰۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.