Elnaz:
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_چهاردهم
خب کیا بستنی میخوان؟دستا بالا!
شروع کردم به نوشتن.
حالا کیا ذرت مکزیکی میخوان؟دستا بالا!
دوباره اسمارو نوشتم.
رسیدیم پیش اون بستنی فروشیه و موقعش رسیده بود که من پیاده بشم و برم بخرم.
برای بار آخر اسما رو خوندم:فاطمه و فاطیما و بهار و نیلوفر و کیمیا بستنی میخواستن.
من و زهرا و مارال هم ذرت مکزیکی میخوایم.حله؟
+حله!
رفتم و به فروشنده گفتم که بستنی میخوام با ۳ تا ذرت.اونم در اسرع وقت برام آماده کرد.
بستنی هارو آروم آرون بردم تو ماشین و بعدش رفتم تا ذرتها رو ببرم.پولشو حساب کردم و رفتم سوار ماشین شدم.
_خب حالا چیکار کنیم؟
مارال در حالی که داشت ذرت میخورد گفت:قرار شد بریم پارک یه چند دقیقه ای رو بمونیم اونجا تا برنامه ریزی کنیم برای اینکه کجا بریم؟
زهرا زد به شونه نیلوفر و گفت:راستی نیلوفر,پاسپورت چیشد؟نکنه میخوای مارو از راهه قاچاقی وارد کشورا کنی؟
نیلوفر چرخید سمت زهرا و گفت:نه دارم جورش میکنم.به محض اینکه رسیدیم خونه شناسنامه هاتونو بدید تا براتون درست کنم.
کیمیا پرید گفت:وای خدا چقد داستانمون باحاله.میخوایم بریم آمریکا اونم بدونه اینکه کسی نفهمه و برنامه ریزی واااای خدا
بهش گفتم:با خیال پردازی هات یه وقت نری هوا!
۲ساعت بعد.....
_وااااای از کت و کول افتادم!چقد اخه خرید کردیم
نیلوفر درحالیکه زنگ خونه رو میزد گفت:اره بخدا خیلی خرید کردیم.من که دستم داره میوفته.
در خانه باز شد و ما مثل مور و ملخ وارد خانه شان شدیم و سریعا به اتاق نیلوفر رفتیم.
همه وسایلامونو پرت کردیم سمتی که چمدان هامون بود و شروع کردیم از پلاستیک در آوردن.
نیلوفر با یه سینی که ۸تا فنجون قهوه داشت وارد اتاق شد,هنوز چادرشو در نیاورده بود و شروع کزد به پذیرایی کردن و بعد چادرشو درآورد.
و.... ادامه دارد...
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_چهاردهم
خب کیا بستنی میخوان؟دستا بالا!
شروع کردم به نوشتن.
حالا کیا ذرت مکزیکی میخوان؟دستا بالا!
دوباره اسمارو نوشتم.
رسیدیم پیش اون بستنی فروشیه و موقعش رسیده بود که من پیاده بشم و برم بخرم.
برای بار آخر اسما رو خوندم:فاطمه و فاطیما و بهار و نیلوفر و کیمیا بستنی میخواستن.
من و زهرا و مارال هم ذرت مکزیکی میخوایم.حله؟
+حله!
رفتم و به فروشنده گفتم که بستنی میخوام با ۳ تا ذرت.اونم در اسرع وقت برام آماده کرد.
بستنی هارو آروم آرون بردم تو ماشین و بعدش رفتم تا ذرتها رو ببرم.پولشو حساب کردم و رفتم سوار ماشین شدم.
_خب حالا چیکار کنیم؟
مارال در حالی که داشت ذرت میخورد گفت:قرار شد بریم پارک یه چند دقیقه ای رو بمونیم اونجا تا برنامه ریزی کنیم برای اینکه کجا بریم؟
زهرا زد به شونه نیلوفر و گفت:راستی نیلوفر,پاسپورت چیشد؟نکنه میخوای مارو از راهه قاچاقی وارد کشورا کنی؟
نیلوفر چرخید سمت زهرا و گفت:نه دارم جورش میکنم.به محض اینکه رسیدیم خونه شناسنامه هاتونو بدید تا براتون درست کنم.
کیمیا پرید گفت:وای خدا چقد داستانمون باحاله.میخوایم بریم آمریکا اونم بدونه اینکه کسی نفهمه و برنامه ریزی واااای خدا
بهش گفتم:با خیال پردازی هات یه وقت نری هوا!
۲ساعت بعد.....
_وااااای از کت و کول افتادم!چقد اخه خرید کردیم
نیلوفر درحالیکه زنگ خونه رو میزد گفت:اره بخدا خیلی خرید کردیم.من که دستم داره میوفته.
در خانه باز شد و ما مثل مور و ملخ وارد خانه شان شدیم و سریعا به اتاق نیلوفر رفتیم.
همه وسایلامونو پرت کردیم سمتی که چمدان هامون بود و شروع کردیم از پلاستیک در آوردن.
نیلوفر با یه سینی که ۸تا فنجون قهوه داشت وارد اتاق شد,هنوز چادرشو در نیاورده بود و شروع کزد به پذیرایی کردن و بعد چادرشو درآورد.
و.... ادامه دارد...
۲.۷k
۰۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.