پرواز
____________
پرواز
قدمهایم را سست تر از همیشه برمیداشتم.کف کفشهای خیسم ردشان را بر روی آسفالت برجا میگذاشتند.آینه را از جیبم در آوردم و نگاهی به صورت بی رنگم انداختم.جای خالی اَبروهایم نشان از درد نحیف وجودم میزدند.آینه را در جیبم برگرداندم و دست خواهرم را محکم تر اَز قبل گرفتم.
_لیلا!نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
شش سال از عمرش گذشته بود.نمیدانست نداشتن پول در زندگی یعنی چه.نمیدانست بی خانواده و بیکَس بودن وقتی طعم تلخش را بهتر میچشی که بخاطر ندادن پول به صاحب خانه آواره شوی.
نمیفهمید سرطان که ذره ذره ی وجودت را از بین میبرد و جانی در تنت باقی نمیگذارد چگونه دردی است.
_میخوای بری یه جای بهتر...
تنها جوابی که پیدا کردم همین بود و البته دروغی درش دیده نمیشد.او از جهنم به بهشت میرفت.
کلاهم را به روی پیشانی ام کشیدم.نگاهی به خواهرم انداختم که اَز هر چیزی در دنیا برایم ارزشمند تر بود.ارزشمند تر اَز آن کسی بود که روزی ترکم کرد.عشقم را نسبت به خودش کمتر کرد.ریشه ی اعتمادم به دیگران را سست کرد.خواهرم کودک بود.قهر هم که میکرد با یک آشتی پر محبت کینه را از دل خودش و دیگری در می آورد.اَرزشش اَز آن کسی که نتوانسته بود عشقش را به من ثابت کند بیشتر بود.تا همان لحظه نگاهم بر روی او بود تا اینکه سرش را بالا آورد.لبخندی به لبانم دعوت کردم و کلاهش را تا روی پیشانی اش جلو کشیدم.خندید و زد روی دستم.در کسری از ثانیه چشمانم از اشک پر شد و لبخندم محو
دیگر دیدار آخرم با او بود.هم با او و هم با همان عشق که با فرد دیگری غیر اَز من زندگی اش را میگذراند.
دم در خانه اش رسیدیم.نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را زدم.صدای زنی اَز آیفون در گوشم پیچید:کیه؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:لیلام!
جوابی نشنیدم تا اینکه در باز شد و مریم در درگاه ظاهر شد:چی میخوای؟!
خواستم جوابش را بدهم که اَمیر علی از پشت سرش داد زد:کیه مریم؟
من را که دید ایستاد و با ترحم گفت:لیلا تویی؟
دیگر نه ترحمش را نیاز داشتم نه عشقش را.اَز همان روز دلم شکست که جلوی پدر و مادرش نایستاد تا زنش شوم.چون فقیر بودم بهشان بر میخورد!
فقط،میخواستم اَز خواهر عزیزم که عزیزترین کسم در این دنیا بود نگهداری کنند.فقط همین
پرواز
قدمهایم را سست تر از همیشه برمیداشتم.کف کفشهای خیسم ردشان را بر روی آسفالت برجا میگذاشتند.آینه را از جیبم در آوردم و نگاهی به صورت بی رنگم انداختم.جای خالی اَبروهایم نشان از درد نحیف وجودم میزدند.آینه را در جیبم برگرداندم و دست خواهرم را محکم تر اَز قبل گرفتم.
_لیلا!نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
شش سال از عمرش گذشته بود.نمیدانست نداشتن پول در زندگی یعنی چه.نمیدانست بی خانواده و بیکَس بودن وقتی طعم تلخش را بهتر میچشی که بخاطر ندادن پول به صاحب خانه آواره شوی.
نمیفهمید سرطان که ذره ذره ی وجودت را از بین میبرد و جانی در تنت باقی نمیگذارد چگونه دردی است.
_میخوای بری یه جای بهتر...
تنها جوابی که پیدا کردم همین بود و البته دروغی درش دیده نمیشد.او از جهنم به بهشت میرفت.
کلاهم را به روی پیشانی ام کشیدم.نگاهی به خواهرم انداختم که اَز هر چیزی در دنیا برایم ارزشمند تر بود.ارزشمند تر اَز آن کسی بود که روزی ترکم کرد.عشقم را نسبت به خودش کمتر کرد.ریشه ی اعتمادم به دیگران را سست کرد.خواهرم کودک بود.قهر هم که میکرد با یک آشتی پر محبت کینه را از دل خودش و دیگری در می آورد.اَرزشش اَز آن کسی که نتوانسته بود عشقش را به من ثابت کند بیشتر بود.تا همان لحظه نگاهم بر روی او بود تا اینکه سرش را بالا آورد.لبخندی به لبانم دعوت کردم و کلاهش را تا روی پیشانی اش جلو کشیدم.خندید و زد روی دستم.در کسری از ثانیه چشمانم از اشک پر شد و لبخندم محو
دیگر دیدار آخرم با او بود.هم با او و هم با همان عشق که با فرد دیگری غیر اَز من زندگی اش را میگذراند.
دم در خانه اش رسیدیم.نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را زدم.صدای زنی اَز آیفون در گوشم پیچید:کیه؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:لیلام!
جوابی نشنیدم تا اینکه در باز شد و مریم در درگاه ظاهر شد:چی میخوای؟!
خواستم جوابش را بدهم که اَمیر علی از پشت سرش داد زد:کیه مریم؟
من را که دید ایستاد و با ترحم گفت:لیلا تویی؟
دیگر نه ترحمش را نیاز داشتم نه عشقش را.اَز همان روز دلم شکست که جلوی پدر و مادرش نایستاد تا زنش شوم.چون فقیر بودم بهشان بر میخورد!
فقط،میخواستم اَز خواهر عزیزم که عزیزترین کسم در این دنیا بود نگهداری کنند.فقط همین
۳.۷k
۰۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.