حقیقتا فکر کردن به تو تا خودِ صبح یه جورایی ترسناکه.

اینکه یه چیزی رو اونقدر با روح و قلبت حس کنی که مغزت ساعت خاموشی بدنت رو از یاد ببره ،
زیادی ترسناکه.

نمیدونم شروع فکر کردنم ،
راجب چه چیزی از تو شروع میشه
اما به خودم میام و میبینم که
نزدیکای طلوع خورشیده و مغزم فکرت رو بغل کرده.
و من بین زمانی که درحال گذرِ
مکان اصلی جسمم رو با روحی که دائم دنبال تو میگرده
گم کردم :)

#سِودا
#خودم_نوشته
#دلنوشته

▪︎ - ¹⁵ مرداد ماهِ ¹⁴⁰¹ - ▪︎
⁰⁵.²⁴
دیدگاه ها (۴۴)

هیچگاه آنقدر شاد نبوده ایم که مطلق شود و هیچگاه آنگونه که شایسته غم است، غمگین نشده ایم. ما انسان های بی منطقی هستیم که یاد نگرفته ایم چگونه مطلق عمل کنیم

آشوب این شهر از ازدحام آدم ها نیست ،

چقدر خیال می کرد همه چیز درست می شود مادر در وقتِ شرعیِ دلهره های شرجیِ سجاده اش ،

نمیخندم اما گریه هم نمیکنم. فریاد نمیزنم اما سکوت هم نکرده ام.

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁴حرفی برای گفتن نداشتم... فقط سکوت کردم. ج...

{سناریو شماره 3}

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط