رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت ده
- امروز هر چی می خوای جمع کن و به هر کسی می خوای بگو از فردا شروع می کنیم.
توی چشم هاش ذوق نشست .
-دستت درد نکنه! پس موبایل هامون رو هم عوض کنیم که مخاطبینمون عوض بشن.
-باشه، ماشین ها هم عوض .
یک دفعه ای خود ش رو پرت کرد توی #بغلم. خل و چل!
**پدرام**
با صدای باز شدن در سریع کوله م رو کنار گذاشتم و ایستادم. پنهان داخل اومد و مشکوک نگاهم کرد .
-چیه؟
-من چیه، یا تو چیه؟ چرا انقدر مشکوک می زنی؟
-مشکوک؟! من؟! چرا؟!
تحدید آمیز انگشتش رو سمتم تکون داد.
-ببین پدرام اگه پندار بفهمه من پشتت در نمیام ها!
گوشه لبم رو براش کج کردم .
-نه که تا حالا پشتم بودی!
-لیاقت همراه داشتن نداشتی!
-زرت رو بزن برو پنهان حوصله هر کسی رو داشته باشم حوصله تو رو ندارم.
شکلکی برام در آورد بعد گفت:
-من کاریت ندارم پندار داره قفسه مرغ ها رو درست می کنه ازت کمک خواسته .
سری تکون دادم بعد اومد از کنارش رد بشم که یاد این افتادم تا مدتی نمی بینمش. گونش رو #بوسیدم با تعجب نگاه هم کرد اما من سریع رد شدم و داخل حیاط رفتم. پندار داشت با سقف مرغ ها ور می رفت.
-چی شده؟
-نمی دونم والا من اومدم خراب شده بود. تو چوب ها رو نگه دار روی سرم نیفته، من می رم توی قفس با چکش درستشون کنم.
بهت زده گفتم :
-دیونه شدی؟! این ها کلی میخ دارن برن توی کلت داغون می شی .
-ببین تو همین سه تا رو نگه داری بقیه بهشون گیر می کنه.
بعد داخل قفس رفت. نیم ساعتی طول کشید تا تمیرش کنه. بعد بیرون اومد و گفت:
-خوب شد! دستت درد نکنه !
دست هام رو بهم زدم تا گرد و خاکش بره .
-خواهش می کنم! دست تو درد نکنه !
به سمت خونه راه افتاد من هم از پشت نگاهش کردم چون از فردا دیگه تا مدتی نمی دیدمش. خلاصه اون شب با همه چیز خداحافظی کردم و فردا پیش فرزاد رفتمـ اون هم یک ساک ورزشیه سبز دستش بود. عکس پندار و پنهان و هر کسی رو که می شناختم نشونش دادم و در آخر گوشی ها رو عوض کردیم و بعد از خداحافظی به سمت خونه ش رفتم و کلید انداختم
داخل شدم. چشمم به زنه که حالا فهمیدم اسمش دریا بود افتاد. داشت ظرف ها رو می شست. چون فهمیده بودم چقدر اذیت شده احساس احترام بیشتری نسبت بهش پیدا کرده بودم و تصمیم داشتم تا وقتی این جا هستم بهش برسم.
-سلام.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد چند ثانیه همینطور نگاهم کرد بعد گفت :
-سلام.
و روش رو برگردوند هر چند که از نگاهش مشخص بود که از برگشت دوباره موجودی بنام فرزاد تعجب کرده. خودم گفتم :
-امروز مرخصی گرفتم .
آهان آرومی گفت و ساکت شد. دوباره خودم به حرف اومدم:
-نوا مهدِ؟
-نه خوابیده چند دقیقه دیگه بلندش می کنم بره مه د .
-بیدارش کن؛ اما نه برای مهد، باهم به پارک می بریمش.
از سمت دستشور یکجور برگشت که دقیقا پشت بهش شد .
-چی؟!
توی چشم هاش ذوق نشست .
-دستت درد نکنه! پس موبایل هامون رو هم عوض کنیم که مخاطبینمون عوض بشن.
-باشه، ماشین ها هم عوض .
یک دفعه ای خود ش رو پرت کرد توی #بغلم. خل و چل!
**پدرام**
با صدای باز شدن در سریع کوله م رو کنار گذاشتم و ایستادم. پنهان داخل اومد و مشکوک نگاهم کرد .
-چیه؟
-من چیه، یا تو چیه؟ چرا انقدر مشکوک می زنی؟
-مشکوک؟! من؟! چرا؟!
تحدید آمیز انگشتش رو سمتم تکون داد.
-ببین پدرام اگه پندار بفهمه من پشتت در نمیام ها!
گوشه لبم رو براش کج کردم .
-نه که تا حالا پشتم بودی!
-لیاقت همراه داشتن نداشتی!
-زرت رو بزن برو پنهان حوصله هر کسی رو داشته باشم حوصله تو رو ندارم.
شکلکی برام در آورد بعد گفت:
-من کاریت ندارم پندار داره قفسه مرغ ها رو درست می کنه ازت کمک خواسته .
سری تکون دادم بعد اومد از کنارش رد بشم که یاد این افتادم تا مدتی نمی بینمش. گونش رو #بوسیدم با تعجب نگاه هم کرد اما من سریع رد شدم و داخل حیاط رفتم. پندار داشت با سقف مرغ ها ور می رفت.
-چی شده؟
-نمی دونم والا من اومدم خراب شده بود. تو چوب ها رو نگه دار روی سرم نیفته، من می رم توی قفس با چکش درستشون کنم.
بهت زده گفتم :
-دیونه شدی؟! این ها کلی میخ دارن برن توی کلت داغون می شی .
-ببین تو همین سه تا رو نگه داری بقیه بهشون گیر می کنه.
بعد داخل قفس رفت. نیم ساعتی طول کشید تا تمیرش کنه. بعد بیرون اومد و گفت:
-خوب شد! دستت درد نکنه !
دست هام رو بهم زدم تا گرد و خاکش بره .
-خواهش می کنم! دست تو درد نکنه !
به سمت خونه راه افتاد من هم از پشت نگاهش کردم چون از فردا دیگه تا مدتی نمی دیدمش. خلاصه اون شب با همه چیز خداحافظی کردم و فردا پیش فرزاد رفتمـ اون هم یک ساک ورزشیه سبز دستش بود. عکس پندار و پنهان و هر کسی رو که می شناختم نشونش دادم و در آخر گوشی ها رو عوض کردیم و بعد از خداحافظی به سمت خونه ش رفتم و کلید انداختم
داخل شدم. چشمم به زنه که حالا فهمیدم اسمش دریا بود افتاد. داشت ظرف ها رو می شست. چون فهمیده بودم چقدر اذیت شده احساس احترام بیشتری نسبت بهش پیدا کرده بودم و تصمیم داشتم تا وقتی این جا هستم بهش برسم.
-سلام.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد چند ثانیه همینطور نگاهم کرد بعد گفت :
-سلام.
و روش رو برگردوند هر چند که از نگاهش مشخص بود که از برگشت دوباره موجودی بنام فرزاد تعجب کرده. خودم گفتم :
-امروز مرخصی گرفتم .
آهان آرومی گفت و ساکت شد. دوباره خودم به حرف اومدم:
-نوا مهدِ؟
-نه خوابیده چند دقیقه دیگه بلندش می کنم بره مه د .
-بیدارش کن؛ اما نه برای مهد، باهم به پارک می بریمش.
از سمت دستشور یکجور برگشت که دقیقا پشت بهش شد .
-چی؟!
۵.۳k
۲۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.