رمانواندیلاوپارتدهم
#رمان_وان_دی_لاو_پارت_دهم
فعلا ویرایش تموم نشده...صب کنین تموم بشه بعد بخونین...اگه آخر پارت نوشته بود پایان پارت دهم ینی تموم شدع ولی اگه ننوشته بود صب کنین تموم بشه..ممنون😊 💕
************************
لیام:
رو مبل دراز کشیده بودمو تلوزیون نگا می کردم..
داشتم آرشیو برنامه موسیقی شو رو می دیدم..به نظر من مهسا استایلز اصلا لوس نی..خیلیم خوبع..
نمی دونم چرا زین ازش خوشش نمیاد..😕
تو دلم گفتم:
خیلی دوس دارم دوباره ببینمش..😆
تو این فکرا بودم که صدای آیفون بلند شد..
پووووفففففف...باز این منیجر...دس از سر کچل من بر نمی داره...فقط من و هری الان اینجاییمااا...
هی باز ر به ر میاد اینجا..😥 😤
با بی حوصلگی آیفون و ورداشتم و صفحشو نگا کردم...
یه دختر؟؟؟(O_O)
دخترا که آدرس اینجا رو ندارن...ینی هیچکی آدرس اینجا رو نداره...
طرفداره؟؟؟/:
هوووف خدا کنه طرفدار نباشه اصن حوصله ندارم ...
دختره به آیفون پشت کرده بود و ظاهرا منتظر بود درو باز کنم...ولی ماشینش....
چقد آشناس؟؟؟😮
گفتم:کیه؟؟؟
دختره برگشت سمت آیفون...عه..اینکه...؟؟؟😮 😃 این اینجا چیکار میکنع؟؟؟
گفت:منم منم عمه تون...کارت دعوت آوردم براتون..😥 😄
خندم گرف...با خوشحالی گفتم:
چه تصادف جالبی عمه جونم...بیا تو😂 😄 😃
دکمه آیفون و زدم و در باز شد...از پنجره نگا کردم که داشت آروم میومد تو...خواستم برم بیرون که...
تو آینه قدی نگام به خودم افتاد...
ناموسن...با این قیافه میخوای بری جلوش؟؟؟-__-
فقد ی شلوار پام بود😳 😓
نیم تنه م لخت بود...همینم مونده با نیم تنه لخت...😲
سریع رفتم تو هال و پیرهنمو که روی دسته ی مبل گزاشته بودم برداشتم...
دکمه هاش بستس...عههههههه الان اگ دیر برم بیرون ممکنه ناراحت بشع😓
تند تند دکمه هاشو باز کردم و پوشیدمش..
یهو صدای جیغی شنیدم...😱 نهههه....حتما باب دیدتش....(باب اسم سگ لیامه)
اینور اونورشو بهم آوردم و چن تا از دکمه هاشو بستم...سریع زدم بیرون..
*****************************************
مهسا:
آروم به سمت در خونه رفتم...دفه قبل ک اومده بودم زیاد ب اینجا دقت نکرده بودم...چه گلای قشنگی..😃
لبخندی رو لبم اومد...اینجا...حس میکنم مث خونه ی خودمه...
احساس غریبی نمی کنم..همینجوری داشتم می رفتم که...
صدای پارس سگی رو شنیدم...
پاهام سست شد....با ترس سرمو بلند کردم...😓 😓
یکی ازون سگای هاسکی روبروم بود...هیکلش بزرگ بود و با چشای پر از خشم داشت نگام می کرد...
آب دهنمو قورت دادم و کل انرژیمو جم کردمو جیییییییییییییغ کشیدم:
کممکککککککککککک😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱
تا جیغم بلند شد سگه به سمتم خیز برداشت...منم وحشت زده و جیغ زنان شرو کردم دویدن...
صدای داد لیام اومد:
هی باب...بیا اینجا...باب😓
ظاهرا اسم سگه باب بود..
یهو سگه پارسی کرد که ارواح هف جد و آبادم اومدن جلو چشمم...
بلند داد زدم:ای زهر مارررررررررر😩 😨 😨 😨 😨 😨 😨
همونطور که می دویدم جیغ کشیدم:
جان بابات برووووو باب😲 😲 😲 😲 😱
لیام سوت زد:بیا اینجا پسر!
هووووف...چرا به همه ی سگا میگن پسر؟؟؟😳
پشت سرمو نگا کردم....دیگه دنبالم نمی دوید...
نفس راحتی کشیدم...سگه رفت سمت لیام...منم آروم آروم و با احتیاط رفتم اون قسمت..
یهو هری با قیافه ای بهم ریخته از دره خونه بیرون زد:چی شدههههههه
این که...
سریع چشمامو با دست گرفتم....
نیم تنه ش لخت بود😳 😶
هری تند تند رفت تو...از صدای پاش معلوم بود اونه...
دستامو ع رو چشام آروم آوردم اینور و با احتیاط ی چشمو باز کردم و به در نگا کردم...
با لحن خوشحالی گفتم:خدا رو شکر انگار رف داخل..😅 :smiling_face_with_
فعلا ویرایش تموم نشده...صب کنین تموم بشه بعد بخونین...اگه آخر پارت نوشته بود پایان پارت دهم ینی تموم شدع ولی اگه ننوشته بود صب کنین تموم بشه..ممنون😊 💕
************************
لیام:
رو مبل دراز کشیده بودمو تلوزیون نگا می کردم..
داشتم آرشیو برنامه موسیقی شو رو می دیدم..به نظر من مهسا استایلز اصلا لوس نی..خیلیم خوبع..
نمی دونم چرا زین ازش خوشش نمیاد..😕
تو دلم گفتم:
خیلی دوس دارم دوباره ببینمش..😆
تو این فکرا بودم که صدای آیفون بلند شد..
پووووفففففف...باز این منیجر...دس از سر کچل من بر نمی داره...فقط من و هری الان اینجاییمااا...
هی باز ر به ر میاد اینجا..😥 😤
با بی حوصلگی آیفون و ورداشتم و صفحشو نگا کردم...
یه دختر؟؟؟(O_O)
دخترا که آدرس اینجا رو ندارن...ینی هیچکی آدرس اینجا رو نداره...
طرفداره؟؟؟/:
هوووف خدا کنه طرفدار نباشه اصن حوصله ندارم ...
دختره به آیفون پشت کرده بود و ظاهرا منتظر بود درو باز کنم...ولی ماشینش....
چقد آشناس؟؟؟😮
گفتم:کیه؟؟؟
دختره برگشت سمت آیفون...عه..اینکه...؟؟؟😮 😃 این اینجا چیکار میکنع؟؟؟
گفت:منم منم عمه تون...کارت دعوت آوردم براتون..😥 😄
خندم گرف...با خوشحالی گفتم:
چه تصادف جالبی عمه جونم...بیا تو😂 😄 😃
دکمه آیفون و زدم و در باز شد...از پنجره نگا کردم که داشت آروم میومد تو...خواستم برم بیرون که...
تو آینه قدی نگام به خودم افتاد...
ناموسن...با این قیافه میخوای بری جلوش؟؟؟-__-
فقد ی شلوار پام بود😳 😓
نیم تنه م لخت بود...همینم مونده با نیم تنه لخت...😲
سریع رفتم تو هال و پیرهنمو که روی دسته ی مبل گزاشته بودم برداشتم...
دکمه هاش بستس...عههههههه الان اگ دیر برم بیرون ممکنه ناراحت بشع😓
تند تند دکمه هاشو باز کردم و پوشیدمش..
یهو صدای جیغی شنیدم...😱 نهههه....حتما باب دیدتش....(باب اسم سگ لیامه)
اینور اونورشو بهم آوردم و چن تا از دکمه هاشو بستم...سریع زدم بیرون..
*****************************************
مهسا:
آروم به سمت در خونه رفتم...دفه قبل ک اومده بودم زیاد ب اینجا دقت نکرده بودم...چه گلای قشنگی..😃
لبخندی رو لبم اومد...اینجا...حس میکنم مث خونه ی خودمه...
احساس غریبی نمی کنم..همینجوری داشتم می رفتم که...
صدای پارس سگی رو شنیدم...
پاهام سست شد....با ترس سرمو بلند کردم...😓 😓
یکی ازون سگای هاسکی روبروم بود...هیکلش بزرگ بود و با چشای پر از خشم داشت نگام می کرد...
آب دهنمو قورت دادم و کل انرژیمو جم کردمو جیییییییییییییغ کشیدم:
کممکککککککککککک😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱 😱
تا جیغم بلند شد سگه به سمتم خیز برداشت...منم وحشت زده و جیغ زنان شرو کردم دویدن...
صدای داد لیام اومد:
هی باب...بیا اینجا...باب😓
ظاهرا اسم سگه باب بود..
یهو سگه پارسی کرد که ارواح هف جد و آبادم اومدن جلو چشمم...
بلند داد زدم:ای زهر مارررررررررر😩 😨 😨 😨 😨 😨 😨
همونطور که می دویدم جیغ کشیدم:
جان بابات برووووو باب😲 😲 😲 😲 😱
لیام سوت زد:بیا اینجا پسر!
هووووف...چرا به همه ی سگا میگن پسر؟؟؟😳
پشت سرمو نگا کردم....دیگه دنبالم نمی دوید...
نفس راحتی کشیدم...سگه رفت سمت لیام...منم آروم آروم و با احتیاط رفتم اون قسمت..
یهو هری با قیافه ای بهم ریخته از دره خونه بیرون زد:چی شدههههههه
این که...
سریع چشمامو با دست گرفتم....
نیم تنه ش لخت بود😳 😶
هری تند تند رفت تو...از صدای پاش معلوم بود اونه...
دستامو ع رو چشام آروم آوردم اینور و با احتیاط ی چشمو باز کردم و به در نگا کردم...
با لحن خوشحالی گفتم:خدا رو شکر انگار رف داخل..😅 :smiling_face_with_
- ۶۸.۸k
- ۰۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط