fiction romantic hatred part 12
fiction romantic hatred part 12
کوک ا.ت رو بلند کرد گذاشت تو ماشین ماشین و روشن کرد با سرعت رفت سمت بیمارستان
رسیدن
کوک ا.ت رو بلند کرد دوید سمت در ورودی
رفت دید هیچ تختی جلوی در نیست
رفت به پذیرش گفت چرا هیچ تختی جلوی در نیست
دختره گفت:چه اتفاقی براشون افتاده ؟ !!!
کوک:اکسیژن کافی بهش نرسیده
دختره:ببریدش بخش مراقبت های ویژه(آیژیو)
کوک دووید سمت بخش مراقبت های ویژه آ.ت رو گذاشت روی تخت دختره هم دو تا دکتر صدا کرد رفتن بخش مراقبت های ویژه
دکتر آ.ت رو معاینه کرد و رفت درباره حال ا.ت به کوک بگه
دکتر: خیلی کم بهش اکسیژن رسیده پس باید خیلی ازش مراقبت کنید و جا های خیلی تنگ نباید زیاد بمونه
کوک: باشه ممنون
کوک رفت گوشه تخت ا.ت نشست
کوک:یعنی انقدر اسکلی که منظورم و نفهمیدی،و رفتی یه همچون جایی قایم شدی،دیگه به اینکه یه احمق به تمام معنایی ایمان آوردم،آیگو
ا.ت :باهم نسبتی داشتیم که یه همچین حرف مضخرفی گفتی؟
کوک :تو بیداری!
ا.ت چشماش رو باز کرد
پاشد سرش و خاروند گفت:چقد زر میزنی ، سرم رفت
کوک:چ.چ.چی گفتی😳
ا.ت پاشد رفت
کوک:یاه ، کدوم گوری به سلامتی
ا.ت:عمارت
کوک:وایساا
ا.ت و کوک سوار ماشین شدن و حرکت کردن سمت عمارت
رسیدن
ا.ت تا رفت داخل اتاقش خوابید
کوک دستور داد دست و پاها و دهن یونا رو ببندن و ببرن آخرین طبقه عمارت ، (عمارت ۲۷ طبقه بود)
کوک با یک اسلحه رفت آخرین طبقه عمارت
یونا گریش بند نمیومد
کوک رفت اسلحه رو گذاشت روی سر یونا گفت:چرا یه همچین غلطی رو کردی
یونا:من فقط میخواستم از دست توی وحشی نجاتش بدم
کوک:ولی انگاریکه خودت قصد کشتنش رو داشتی
یونا: فکر کردی چیش میشی که همچین حرفی رو بهش گفتی؟
کوک:اوممم، شاید همسر آیندش !
یونا(نیش خند)
کوک: میخندی...!برات مهم نیست بمیری ؟
یونا: آرزومه از این جهنم دره فرار کنم
کوک:پس برو به جهنم واقعی
کوک یه تیر خالی کرد تو سر یونا
یونا چشماش و بست و خودش و ول کرد رو زمین
کوک دستور داد که یونارو بندازن تو اقیانوس
با صدای گلوله ا.ت بیدار شد و با چشمای خمار رفت بالا پشت بوم
وقتی یونا رو اونجوری دید جیق زد افتاد زمین
کوک دوید سمت ا.ت با دستاش چشمای ا.ت رو پوشاند کوک (بافریاد )روبه بادیگاردا: سریعتر از اینجا ببریدش ا.ت کوک و هول داد و دوید سمت یونا
ا.ت:ک.ک.کجا میخوای ببریدش
کوک رفت ا.ت رو کشید اونور ا.ت هی دست و پا میزد بره سمت یونا اما کوک ولش نمیکرد
بادیگاردا یونا رو بردن ا.ت زل زده بود به زمین ، اصلا دلش نمیخواست که قبول کنه یونا مرده
کوک:حالت خوبه
ا.ت به کوک نگاه کرد و رفت وایستاد لبه ی دیوار
کوک ا.ت رو بلند کرد گذاشت تو ماشین ماشین و روشن کرد با سرعت رفت سمت بیمارستان
رسیدن
کوک ا.ت رو بلند کرد دوید سمت در ورودی
رفت دید هیچ تختی جلوی در نیست
رفت به پذیرش گفت چرا هیچ تختی جلوی در نیست
دختره گفت:چه اتفاقی براشون افتاده ؟ !!!
کوک:اکسیژن کافی بهش نرسیده
دختره:ببریدش بخش مراقبت های ویژه(آیژیو)
کوک دووید سمت بخش مراقبت های ویژه آ.ت رو گذاشت روی تخت دختره هم دو تا دکتر صدا کرد رفتن بخش مراقبت های ویژه
دکتر آ.ت رو معاینه کرد و رفت درباره حال ا.ت به کوک بگه
دکتر: خیلی کم بهش اکسیژن رسیده پس باید خیلی ازش مراقبت کنید و جا های خیلی تنگ نباید زیاد بمونه
کوک: باشه ممنون
کوک رفت گوشه تخت ا.ت نشست
کوک:یعنی انقدر اسکلی که منظورم و نفهمیدی،و رفتی یه همچون جایی قایم شدی،دیگه به اینکه یه احمق به تمام معنایی ایمان آوردم،آیگو
ا.ت :باهم نسبتی داشتیم که یه همچین حرف مضخرفی گفتی؟
کوک :تو بیداری!
ا.ت چشماش رو باز کرد
پاشد سرش و خاروند گفت:چقد زر میزنی ، سرم رفت
کوک:چ.چ.چی گفتی😳
ا.ت پاشد رفت
کوک:یاه ، کدوم گوری به سلامتی
ا.ت:عمارت
کوک:وایساا
ا.ت و کوک سوار ماشین شدن و حرکت کردن سمت عمارت
رسیدن
ا.ت تا رفت داخل اتاقش خوابید
کوک دستور داد دست و پاها و دهن یونا رو ببندن و ببرن آخرین طبقه عمارت ، (عمارت ۲۷ طبقه بود)
کوک با یک اسلحه رفت آخرین طبقه عمارت
یونا گریش بند نمیومد
کوک رفت اسلحه رو گذاشت روی سر یونا گفت:چرا یه همچین غلطی رو کردی
یونا:من فقط میخواستم از دست توی وحشی نجاتش بدم
کوک:ولی انگاریکه خودت قصد کشتنش رو داشتی
یونا: فکر کردی چیش میشی که همچین حرفی رو بهش گفتی؟
کوک:اوممم، شاید همسر آیندش !
یونا(نیش خند)
کوک: میخندی...!برات مهم نیست بمیری ؟
یونا: آرزومه از این جهنم دره فرار کنم
کوک:پس برو به جهنم واقعی
کوک یه تیر خالی کرد تو سر یونا
یونا چشماش و بست و خودش و ول کرد رو زمین
کوک دستور داد که یونارو بندازن تو اقیانوس
با صدای گلوله ا.ت بیدار شد و با چشمای خمار رفت بالا پشت بوم
وقتی یونا رو اونجوری دید جیق زد افتاد زمین
کوک دوید سمت ا.ت با دستاش چشمای ا.ت رو پوشاند کوک (بافریاد )روبه بادیگاردا: سریعتر از اینجا ببریدش ا.ت کوک و هول داد و دوید سمت یونا
ا.ت:ک.ک.کجا میخوای ببریدش
کوک رفت ا.ت رو کشید اونور ا.ت هی دست و پا میزد بره سمت یونا اما کوک ولش نمیکرد
بادیگاردا یونا رو بردن ا.ت زل زده بود به زمین ، اصلا دلش نمیخواست که قبول کنه یونا مرده
کوک:حالت خوبه
ا.ت به کوک نگاه کرد و رفت وایستاد لبه ی دیوار
۳.۴k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.