آنقدر از حادثه پرم

آنقدر از حادثه پُرم
که وقتی به خانه می رسم
تلویزیون، لم می دهد روی کاناپه
تا مرا تماشا کند ...
خستگی ام می پَرد روی رخت آویز
عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود
و چشم هایم می روند بخوابند
اما دست هایم هنوز در دست های تو
در قدم زدنی پاییزی
در خیابانی جا مانده اند.
دیدگاه ها (۹)

در این زمین که هوا سر به سر زمستانیست ٬زنی شبیه خودم در بهار...

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب این دل تنگ من و این دل تب د...

وچه زیباست لبخند تو. ...

صحنه پارت دهم

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط