دوپارتی(درخواستی).. فلیکس وقتی که..
پنج سالشه هی بهش میگه بریم شهربازی و اون بیشتر عصبانی میشه و یه داد خیلیییی بلند مثل عربده سر دخترتون میزنه و دخترتون ازش میترسه و میره و گریه میکنه و بعدش تو بهش میگی نباید این کارو میکردی سر توهم عربده میکشه و بهت سیلی میزنه بعد پشیمون میشه فرداش میخواد از دلتون دراره اما شما ازش میترسین ( فلیکس)
گوشه ی اتاق داشتی گریه میکردی که یونا(دخترتون)
اومدو گفت
یونا: مامانی من از بابا خیلی میترسم شبیه اون شیره تو زوتوپیا هستش که داد میزد
اون لحظه از خنده میخواستی غش کنی ولی جلوی خودتو گرفتی
ا. ت: دخترکم ادم بزرگا بعضی وقتا که ناراحت یا عصبی هستن یه کارایی که دست خودشون نیست انحام میدن ولی اینو بدون بابایی ترو خیلی دوست داره عزیزم
یونا: مامان تو گریه کردی؟
ا. ت: چی من نه بابا فقط خاک گلدونا رفته تو چشمم همین توهم برو بخواب تا من خوب بشم
یونا: باشه.. شب بخیر مامانی جونم
وقتی دخترتون رفت میخواستی بری پایین اب بخوری که دیدی فلیکس رو مبل خواب رفته
ا. ت: خداوندا این مرد خیلی کیوته
من: خود درگیری داری دختر جون؟
ا. ت: چیه خو اگه شوهر تو بود به همچین چیزی فکر نمیکردی
من: اولن که فلیکس شوهر من نیست اون مثل برادر منه دومن نه خیرم. اه اصلا به من چه
ا. ت: حالا هرچی
من: وویی هوا خیلی سرده خدافظ تو برو به کارات برس
(خو هوا واقعا خیلیسرد بود منم که سرمایی یه لباس نازکم تنم بود(عکسشو میزارم) وایییی چی دارم میگم این فیک درمورد من نیست درمورد فلیکس و ا. ته) لباس ا. تو میذارم)
من: اخخخخخ چقدر خرم من
ا. ت: بعد به من بگو خود درگیر
من: بشین بابا سرمون درد گرفت.. من برم بای
ا. ت: باشه
خلاصه ا.ت یه پتو واسش اورد و وقتی انداخت روش و خواست بره دستش توسط کسی کشید شد
اره شوهر جونش بــود
با به یاد اوردن کار نمیدونم کی دوباره یه لرزی تو بدش افتاد و...
ووووووو
و نمیگم ادامش واسه بعده!
گوشه ی اتاق داشتی گریه میکردی که یونا(دخترتون)
اومدو گفت
یونا: مامانی من از بابا خیلی میترسم شبیه اون شیره تو زوتوپیا هستش که داد میزد
اون لحظه از خنده میخواستی غش کنی ولی جلوی خودتو گرفتی
ا. ت: دخترکم ادم بزرگا بعضی وقتا که ناراحت یا عصبی هستن یه کارایی که دست خودشون نیست انحام میدن ولی اینو بدون بابایی ترو خیلی دوست داره عزیزم
یونا: مامان تو گریه کردی؟
ا. ت: چی من نه بابا فقط خاک گلدونا رفته تو چشمم همین توهم برو بخواب تا من خوب بشم
یونا: باشه.. شب بخیر مامانی جونم
وقتی دخترتون رفت میخواستی بری پایین اب بخوری که دیدی فلیکس رو مبل خواب رفته
ا. ت: خداوندا این مرد خیلی کیوته
من: خود درگیری داری دختر جون؟
ا. ت: چیه خو اگه شوهر تو بود به همچین چیزی فکر نمیکردی
من: اولن که فلیکس شوهر من نیست اون مثل برادر منه دومن نه خیرم. اه اصلا به من چه
ا. ت: حالا هرچی
من: وویی هوا خیلی سرده خدافظ تو برو به کارات برس
(خو هوا واقعا خیلیسرد بود منم که سرمایی یه لباس نازکم تنم بود(عکسشو میزارم) وایییی چی دارم میگم این فیک درمورد من نیست درمورد فلیکس و ا. ته) لباس ا. تو میذارم)
من: اخخخخخ چقدر خرم من
ا. ت: بعد به من بگو خود درگیر
من: بشین بابا سرمون درد گرفت.. من برم بای
ا. ت: باشه
خلاصه ا.ت یه پتو واسش اورد و وقتی انداخت روش و خواست بره دستش توسط کسی کشید شد
اره شوهر جونش بــود
با به یاد اوردن کار نمیدونم کی دوباره یه لرزی تو بدش افتاد و...
ووووووو
و نمیگم ادامش واسه بعده!
- ۲۰.۱k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط