ارباب خشن [پارت³]
#ارباب_خشن [پارت³]
اومدم بیرون که دیدم پسره داره از پله ها میاد پایین..
جین: (اومم لباسش خیلی بهش میاد/ تو دلش)
به طرفم اومد که محلش ندادم و خواستم برم که مچ دستمو گرفت و منو به دیوار چسبوند...
مین: اه ولم کن...
جین: رامت میکنم_امشب منتظرم باش😈.
ولم کردورفت بیرون...
اجوما: این جارو و سطل رو بگیر
مین: باشه
اجوما: حالا برو کارتو شروع کن.
رفتم توی حیاط و پوفی از سر کلافگی کشیدم..سطل رو با اب حوض پر کردم و مشغول شستن حیاط شدم.
[شب/حدود ساعت 11]
بدنم درد میکرد...نگاهی به اطرافم انداختم یعنی این بادیگاردا خسته نمیشننننننن اه.
سطل رو دوباره پر کردم که دیدم در پارکینگ باز شد و ماشینی وارد حیاط شد
جین از ماشین پیاده شد...در پارکینگ هنوز باز بود__شاید این فرصت طلایی بود..
داشت به طرفم می اومد که سطل اب رو توی دستم گرفتم و اب رو روش خالی کردمو با تمام توانم شروع کردم به دویدن.
در پارکینگ داشت بسته میشد ..سرعتمو زیاد کردم..
(صدای گلوله***)
باصدای بلندی که تو کل حیاط پیچید از ترس وایسادم...
جین: کافیه یه قدم دیگه بذاری تا زندگی نکبت بارتو تموم کنم.
یکی از نگهباناش دستمو گرفتو برد پیشش...
نمیخواستم طوری خودمو نشون بدم که انگار از کارم پشیمونم پس با حرص تو چشاش نگاه کردم...
جین(دختره ی هرزه هه فکردی میتونی منو شکست بدی؟/تو دلش)
موهامو گرفت و کشید....خیلی دردم گرفت_اما گریه نکردم چون نباید جلوش کم می اوردم.
وارد عمارت شدیم که محکم دستمو کشیدو از پله بردم بالا..جوری دستمو گرفته بود که باعث شده بود دردم بیاد...
در اتاقی رو باز کرد و منو پرت کرد توش و خودش اومد تو و درو بست...
از روی زمین بلند شدم و وقتی اتاق رو دیدم خشکم زد..کنارم یه تختی بود که صورتی رنگ بود وگوشه هاش دسبند داشت و روی دیوارش وسایل شکنجه بود...با دیدن اینا لرزی به بدنم افتاد..
جین: ترسیدی جوجه؟
مین سو: ن..نخیرم.
اومد جلوم و منو انداخت روی تخت..خواستم بلندشم اما اومد روم نشست و دستامو به دست بندا بست
پاهامم بست و از روم بلند شد..
مین: چ..چیکار..می.خوای بکنی؟
جین: گفته بودم که میخوام رامت کنم..
مین:...من که حیوون...نیستم.
اومدم بیرون که دیدم پسره داره از پله ها میاد پایین..
جین: (اومم لباسش خیلی بهش میاد/ تو دلش)
به طرفم اومد که محلش ندادم و خواستم برم که مچ دستمو گرفت و منو به دیوار چسبوند...
مین: اه ولم کن...
جین: رامت میکنم_امشب منتظرم باش😈.
ولم کردورفت بیرون...
اجوما: این جارو و سطل رو بگیر
مین: باشه
اجوما: حالا برو کارتو شروع کن.
رفتم توی حیاط و پوفی از سر کلافگی کشیدم..سطل رو با اب حوض پر کردم و مشغول شستن حیاط شدم.
[شب/حدود ساعت 11]
بدنم درد میکرد...نگاهی به اطرافم انداختم یعنی این بادیگاردا خسته نمیشننننننن اه.
سطل رو دوباره پر کردم که دیدم در پارکینگ باز شد و ماشینی وارد حیاط شد
جین از ماشین پیاده شد...در پارکینگ هنوز باز بود__شاید این فرصت طلایی بود..
داشت به طرفم می اومد که سطل اب رو توی دستم گرفتم و اب رو روش خالی کردمو با تمام توانم شروع کردم به دویدن.
در پارکینگ داشت بسته میشد ..سرعتمو زیاد کردم..
(صدای گلوله***)
باصدای بلندی که تو کل حیاط پیچید از ترس وایسادم...
جین: کافیه یه قدم دیگه بذاری تا زندگی نکبت بارتو تموم کنم.
یکی از نگهباناش دستمو گرفتو برد پیشش...
نمیخواستم طوری خودمو نشون بدم که انگار از کارم پشیمونم پس با حرص تو چشاش نگاه کردم...
جین(دختره ی هرزه هه فکردی میتونی منو شکست بدی؟/تو دلش)
موهامو گرفت و کشید....خیلی دردم گرفت_اما گریه نکردم چون نباید جلوش کم می اوردم.
وارد عمارت شدیم که محکم دستمو کشیدو از پله بردم بالا..جوری دستمو گرفته بود که باعث شده بود دردم بیاد...
در اتاقی رو باز کرد و منو پرت کرد توش و خودش اومد تو و درو بست...
از روی زمین بلند شدم و وقتی اتاق رو دیدم خشکم زد..کنارم یه تختی بود که صورتی رنگ بود وگوشه هاش دسبند داشت و روی دیوارش وسایل شکنجه بود...با دیدن اینا لرزی به بدنم افتاد..
جین: ترسیدی جوجه؟
مین سو: ن..نخیرم.
اومد جلوم و منو انداخت روی تخت..خواستم بلندشم اما اومد روم نشست و دستامو به دست بندا بست
پاهامم بست و از روم بلند شد..
مین: چ..چیکار..می.خوای بکنی؟
جین: گفته بودم که میخوام رامت کنم..
مین:...من که حیوون...نیستم.
۵۳۸
۲۶ آذر ۱۴۰۳