📚 به دانشگاه می رفتم که مادربزرگم و دم درب حیاط نشسته دید
📚 به دانشگاه می رفتم که مادربزرگم و دم درب حیاط نشسته دیدم.
سلام کردم و رد شدم
گفت میری نونوایی
گفتم نه مادر ، میبینی که میرم دانشگاه . کتابام رو ببین
گفت پس مادر واسه منم چهارتا نون بگیر
دیدم فایده نداره . سریع 4 تا نون گرفتم برگشتم .
گفت حالا میری دانشگاه واسه چی؟
گفتم: فردا نون داشته باشم بخورم .
گفت بیا مادر من دوتا نون بَسَمه.
دوتا واسه من دوتا واسه تو .
فردا هم بیا خودم نونت رو میدم اما اگه خودت بری نون بگیری .
خندیدم
گفت :مادرجان تمام زندگی من همین خنده های شماست . امروز کسی نیومده حوصلم سر رفته بود . وگرنه نون داشتم .
اون روز کلاسم و تعطیل کردم و
کنارش نشستم تا شب برای هم حرف زدیم و خندیدیم
⭐️مهمتر از هرچیزی در دنیا، پدر و مادرا هستند . تا هستندقدرشونو بدونید.
در این شب جمعه شادی پدران و مادران و پدربزرگها و مادربزرگهای آسمانی فاتحه و صلوات
════
سلام کردم و رد شدم
گفت میری نونوایی
گفتم نه مادر ، میبینی که میرم دانشگاه . کتابام رو ببین
گفت پس مادر واسه منم چهارتا نون بگیر
دیدم فایده نداره . سریع 4 تا نون گرفتم برگشتم .
گفت حالا میری دانشگاه واسه چی؟
گفتم: فردا نون داشته باشم بخورم .
گفت بیا مادر من دوتا نون بَسَمه.
دوتا واسه من دوتا واسه تو .
فردا هم بیا خودم نونت رو میدم اما اگه خودت بری نون بگیری .
خندیدم
گفت :مادرجان تمام زندگی من همین خنده های شماست . امروز کسی نیومده حوصلم سر رفته بود . وگرنه نون داشتم .
اون روز کلاسم و تعطیل کردم و
کنارش نشستم تا شب برای هم حرف زدیم و خندیدیم
⭐️مهمتر از هرچیزی در دنیا، پدر و مادرا هستند . تا هستندقدرشونو بدونید.
در این شب جمعه شادی پدران و مادران و پدربزرگها و مادربزرگهای آسمانی فاتحه و صلوات
════
۴.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.