★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«1»
جونگ کوک=امروز صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم،بازم مثل همیشه قلدرا اذیتم میکردن و به گریه کردن مینداختنم...
یه روز کسل کننده دیگه هم توی مدرسه تموم شد و من به سمت خونه حرکت کردم،لباسامو عوض کردم و به سمت کافه حرکت کردم،بازم باید سفارش مشتریا رو میگرفتم،سر یه میز رفتم که دیدم 6 تا پسر نشستن کنار هم و دارن با هم حرف میزنن،وقتی نگاهشون کردم چشمم به یه پسری بینشون افتاد که مثل الماس کنار چند تا تیکه فلز زنگ زده میدرخشید«قصد توهین به بقیه پسرا رو ندارم همه شون ماشاالله خیلی خوشگلن به مولا فیکه🤌🏻»و چند ثانیه نگاهم بهش بود که یهو اونم باهام چشم تو چشم شد و دیگه نگاهم رو سریع ازش برداشتم . سفارششون رو گرفتم و از اونجا رفتم...وای چرا آنقدر قلبم تند تند میزنه؟نکنه...نه نه...امکان نداره...تو نمیتونی عاشقش شده باشی...آروم باش و به بقیه کارت برس،و بعدش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ریلکس رفتم تا سفارشاشونو آماده کنم.
تهیونگ=با اعضا تو یه کافه قرار گذاشتیم تا نقشه حمله با باند مار سیاه رو بکشیم،وقتی یه پسر اومد ازمون سفارش بگیره سرمو برگردوندم تا سفارشمو بگم ولی محو زیباییش شدم،از ماه زیبا تر بود،سفارشارو که گرفت تا وقتی که کاملا از نگاهم نا پدید شد با چشمام دنبالش میکردم،که یهو متوجه شدم اعضا سه ساعته دارن صدام میزنن...
نامجون:هی تهیونگ!معلومه حواست کجاست؟تو رئیس باندی الان باید تو نقشه رو کامل کنی!
تهیونگ_ها؟هی...هیچی فقط یه خورده خستم...آره! خستم...
سعی کردم یجوری بحثو عوض کنم و نقشه رو بچینم ولی کل حواسم پیش اون پسره که اومد ازمون سفارش گرفت بود...
#تهکوک#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«1»
جونگ کوک=امروز صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم،بازم مثل همیشه قلدرا اذیتم میکردن و به گریه کردن مینداختنم...
یه روز کسل کننده دیگه هم توی مدرسه تموم شد و من به سمت خونه حرکت کردم،لباسامو عوض کردم و به سمت کافه حرکت کردم،بازم باید سفارش مشتریا رو میگرفتم،سر یه میز رفتم که دیدم 6 تا پسر نشستن کنار هم و دارن با هم حرف میزنن،وقتی نگاهشون کردم چشمم به یه پسری بینشون افتاد که مثل الماس کنار چند تا تیکه فلز زنگ زده میدرخشید«قصد توهین به بقیه پسرا رو ندارم همه شون ماشاالله خیلی خوشگلن به مولا فیکه🤌🏻»و چند ثانیه نگاهم بهش بود که یهو اونم باهام چشم تو چشم شد و دیگه نگاهم رو سریع ازش برداشتم . سفارششون رو گرفتم و از اونجا رفتم...وای چرا آنقدر قلبم تند تند میزنه؟نکنه...نه نه...امکان نداره...تو نمیتونی عاشقش شده باشی...آروم باش و به بقیه کارت برس،و بعدش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ریلکس رفتم تا سفارشاشونو آماده کنم.
تهیونگ=با اعضا تو یه کافه قرار گذاشتیم تا نقشه حمله با باند مار سیاه رو بکشیم،وقتی یه پسر اومد ازمون سفارش بگیره سرمو برگردوندم تا سفارشمو بگم ولی محو زیباییش شدم،از ماه زیبا تر بود،سفارشارو که گرفت تا وقتی که کاملا از نگاهم نا پدید شد با چشمام دنبالش میکردم،که یهو متوجه شدم اعضا سه ساعته دارن صدام میزنن...
نامجون:هی تهیونگ!معلومه حواست کجاست؟تو رئیس باندی الان باید تو نقشه رو کامل کنی!
تهیونگ_ها؟هی...هیچی فقط یه خورده خستم...آره! خستم...
سعی کردم یجوری بحثو عوض کنم و نقشه رو بچینم ولی کل حواسم پیش اون پسره که اومد ازمون سفارش گرفت بود...
#تهکوک#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس
۴.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.