قسمت هفدهم

❤ قسمت هفدهم❤
.
#فرار_بزرگ
.
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم
هیچ کس ملاقاتم نیومد
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق
ماه اول که بدتر بود تنها، زندانی روی یک تخت!
توی دوره های فیزیوتراپی ، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده و همزمان نقشه فرار می کشیدم بالاخره زمان موعود رسید وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم و فرار کردم
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم
اونها هم مخفیم کردن چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه نه تنها از ارث محرومه بلکه دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره😠
بی پول، با یه چمدون که کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین کجا باید می رفتم؟ کجا رو داشتم که برم؟ 😢
.
دیدگاه ها (۱۳)

❤ قسمت هجدهم❤ .#بی_پناه.اون شب خیلی گریه کردمتوی همون حالت خ...

❤ قسمت نوزدهم❤ .#زندگی_در_ایران.به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش...

یکی نوشت : #نظم رو بهم ریخته.آن یکی گفت: این #خیمه چیه ؟! دو...

❤ قسمت شانزدهم❤ .#اسیر_و_زخمی.از هواپیما که پیاده شدم پدرم ت...

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط