قسمت هجدهم

❤ قسمت هجدهم❤
.
#بی_پناه
.
اون شب خیلی گریه کردم
توی همون حالت خوابم برد
توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ، دستم رو گرفت
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران
با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ گفتم: آره مکتب نرجس
باورم نمی شد تا اسم بردم اونجا رو شناخت اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه!
ساکم که آماده بود 
با مکتب هم تماس گرفتن بچه های مسجد پول روی هم گذاشتن ، پول بلیط و سفرم جور شد😊
کمتر از یک هفته
سوار هواپیما داشتم میومدم ایران
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم😢
از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد
دیدگاه ها (۳)

❤ قسمت نوزدهم❤ .#زندگی_در_ایران.به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش...

❤ قسمت بیستم❤ .#نذر_چهل_روزه.همه رو ندید رد می کردمیکی از اس...

❤ قسمت هفدهم❤ .#فرار_بزرگ.حدود دو ماه بیمارستان بستری بودمهی...

یکی نوشت : #نظم رو بهم ریخته.آن یکی گفت: این #خیمه چیه ؟! دو...

ویو ا/ت +میاااااااااا میا: چه مرگته اول صبحی +مدیر گفت امروز...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۰ویو کوکوقتی دیدم ات نیست به بادریگاردا ...

Dark Blood p3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط