عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۳۲
یه کم فک کردم و گفتم « ببین دانیال منو سانی و سامیار و مانی قبلا باهم یه ست هودی داشتیم . خب سامی که رفت آلمان برا ادامه تحصیل ، مانی هم دیگه نپوشید مال خودشو ، من برا مانی رو برداشتم سانی هم مال سامی رو .» دانیال « خب ؟» مانلی« به جمالت، فک کنم سانی ما ، سامی رو بده ایلیا بپوشه تو هم لج نکن بیا مال مانی رو بپوش » دانیال « باش» خب اینم از لباس . نمی دونم چرا ولی دلم آب بازی می خواست. مانلی« دانیال دلم آب بازی میخواد» دانیال « خب بیا بریم آب بازی » مانلی « نه تنهایی حال نمیده. صب کن بزنگم سانی اینا و مانی بیان » دانیال « باش» . زنگیدم به بچه ها و همه رو جمع کردم و شروع کردیم به آب بازی .نفری یدونه تفنگ آب پاش برداشتیم و شروع کردیم . اینقدر بازی کردیم که دیگه حال نداشتیم تکون بخوریم. زنگ زدم به رستوران غذا سفارش دادم . اون روز خیلی بهم خوش گذشت.
« دو روز بعد »
وایی خیلی خوشحالم امروز میریم کنسرت. سریع حاضر شدم کلی هم سر دانیال جیغ زدم که زود تر حاضر بشه . از اون طرفم سانی گلی سر ایلیا جیغ زده بود. منو دانیال رفتیم دنبال سانی و ایلیا. رسیدیم کنسرت ، کنسرت که تموم شد . خواستم سوار ماشین بشم که یه پارچه ی سفید اومد روی دماغم . هرچی سعی کردم نشد و آخر نفس کشیدم و همه جا سیاه شد .
پارت ۳۲
یه کم فک کردم و گفتم « ببین دانیال منو سانی و سامیار و مانی قبلا باهم یه ست هودی داشتیم . خب سامی که رفت آلمان برا ادامه تحصیل ، مانی هم دیگه نپوشید مال خودشو ، من برا مانی رو برداشتم سانی هم مال سامی رو .» دانیال « خب ؟» مانلی« به جمالت، فک کنم سانی ما ، سامی رو بده ایلیا بپوشه تو هم لج نکن بیا مال مانی رو بپوش » دانیال « باش» خب اینم از لباس . نمی دونم چرا ولی دلم آب بازی می خواست. مانلی« دانیال دلم آب بازی میخواد» دانیال « خب بیا بریم آب بازی » مانلی « نه تنهایی حال نمیده. صب کن بزنگم سانی اینا و مانی بیان » دانیال « باش» . زنگیدم به بچه ها و همه رو جمع کردم و شروع کردیم به آب بازی .نفری یدونه تفنگ آب پاش برداشتیم و شروع کردیم . اینقدر بازی کردیم که دیگه حال نداشتیم تکون بخوریم. زنگ زدم به رستوران غذا سفارش دادم . اون روز خیلی بهم خوش گذشت.
« دو روز بعد »
وایی خیلی خوشحالم امروز میریم کنسرت. سریع حاضر شدم کلی هم سر دانیال جیغ زدم که زود تر حاضر بشه . از اون طرفم سانی گلی سر ایلیا جیغ زده بود. منو دانیال رفتیم دنبال سانی و ایلیا. رسیدیم کنسرت ، کنسرت که تموم شد . خواستم سوار ماشین بشم که یه پارچه ی سفید اومد روی دماغم . هرچی سعی کردم نشد و آخر نفس کشیدم و همه جا سیاه شد .
۲۲.۲k
۰۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.