خیلی هامون ترسیدیم
خیلی هامون ترسیدیم...
از روز...
از آدم ها...
از رنگ ها...
از ضربه خوردن از آدمایی که دوسشون داشتیم...
بیشتر از روز ترسیدیم...واسه همین به شب پناه آوردیم...
شب سیاه بود..همه چی یک رنگ بود...دو رنگی وجود نداشت...
خیالمون راحت بود که همه چی خود واقعیشه...
عادت کردیم بهش...زندگیمون توی شب تازه شروع میشد ...
تا پایان سپیده دم بیدار میموندیم و مثل آدمای روز زندگی میکردیم..اما کسی به کسی کاری نداشت...همه یک رنگ بودیم...
اما تا روز شروع میشد دنبال یه جای تاریک میگشتیم...از روشنایی نفرت پیدا کردیم..
آخه...
آخه وقتی هوا روشن میشد دوباره سر و کله دو رنگی ها و آدماش پیدا میشد...
دوباره اونی که دوستش داشتیم چاقوشو تیز کرده بود واسه ضربه زدن...
اینقدر تو شبا موندیم و روزا قائم شدیم که رنگ از رخسارمون پرید...
اینقدر شبا بیدار موندیم که پای چشامون گود افتاد...
سیاه شد...
کبود شد...
لباسمون هم ست کردیم با شب...
سیاه شد رنگ مورد علاقمون...
زندگیمونم سیاه بود...
به جایی رسید که آدمای روز از چهره مون میترسیدن...
بهمون میگفتن خوناشام...
میترسیدن خونشون رو بخوریم...اما ما فقط خون دل میخوردیم...
اونم از دل خودمون که همون آدمای روز زخمیش کرده بودن....
همونا که یه روز عزیزترینامون بودن...
ما دیگه آدم نبودیم...دیگه آدما ما رو از خودشون نمیدونستن...
شاید یه وقتای دلمون برای خورشید تنگ میشه... اما میترسیم...
از روزها...
از آدما....
از رنگها...
از دو رنگی ها....
از ضربه خوردن ها...
همینکه خورشید طلوع کنه...میگردیم دنبال یه جای تاریک ...
آدما به ما میگن خوناشام❤
از روز...
از آدم ها...
از رنگ ها...
از ضربه خوردن از آدمایی که دوسشون داشتیم...
بیشتر از روز ترسیدیم...واسه همین به شب پناه آوردیم...
شب سیاه بود..همه چی یک رنگ بود...دو رنگی وجود نداشت...
خیالمون راحت بود که همه چی خود واقعیشه...
عادت کردیم بهش...زندگیمون توی شب تازه شروع میشد ...
تا پایان سپیده دم بیدار میموندیم و مثل آدمای روز زندگی میکردیم..اما کسی به کسی کاری نداشت...همه یک رنگ بودیم...
اما تا روز شروع میشد دنبال یه جای تاریک میگشتیم...از روشنایی نفرت پیدا کردیم..
آخه...
آخه وقتی هوا روشن میشد دوباره سر و کله دو رنگی ها و آدماش پیدا میشد...
دوباره اونی که دوستش داشتیم چاقوشو تیز کرده بود واسه ضربه زدن...
اینقدر تو شبا موندیم و روزا قائم شدیم که رنگ از رخسارمون پرید...
اینقدر شبا بیدار موندیم که پای چشامون گود افتاد...
سیاه شد...
کبود شد...
لباسمون هم ست کردیم با شب...
سیاه شد رنگ مورد علاقمون...
زندگیمونم سیاه بود...
به جایی رسید که آدمای روز از چهره مون میترسیدن...
بهمون میگفتن خوناشام...
میترسیدن خونشون رو بخوریم...اما ما فقط خون دل میخوردیم...
اونم از دل خودمون که همون آدمای روز زخمیش کرده بودن....
همونا که یه روز عزیزترینامون بودن...
ما دیگه آدم نبودیم...دیگه آدما ما رو از خودشون نمیدونستن...
شاید یه وقتای دلمون برای خورشید تنگ میشه... اما میترسیم...
از روزها...
از آدما....
از رنگها...
از دو رنگی ها....
از ضربه خوردن ها...
همینکه خورشید طلوع کنه...میگردیم دنبال یه جای تاریک ...
آدما به ما میگن خوناشام❤
- ۱۵.۲k
- ۳۰ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط