ناگهان آیینه حیران شدگمان کردم تویی

ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی

چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی


#فاضل_نظری


دیدگاه ها (۹)

آهو ز تو آموخت هنگام دویدنرم کردن و ایستادن و واپس نگریدنپرو...

ای دلبر ما ، مباش بی دل برِ مایک دلبر ما بِه که دو صد دل بر...

چنان در قید مهرت پای بندمکه گویی آهوی سر در کمندمگهی بر درد ...

دوش دور از رویت ای جان ،جانم از غم تاب داشت...ابر چشمم بر رخ...

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط