پارت ۶۶
پارت ۶۶
ضربان قلبم بالا رفت و چشام رو بستم تا نفهمه بیدارم .
صدای نفسام رو منظم کردم که صداش رو شنیدم :
آخه ماشین جای خوابیدنه ؟
صدای در اتاق اومد و بعدش آروم منو خوابوند .
چند دقیقه بهم خیره شده و بعدش رفت .
اینو از شنیدن صدای در اتاق فهمیدم .
چشام رو آروم باز کردم و نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون .
چرا منو آورد تو ؟
همش تقصیر آیداس اصلا .
بلند شدم و آروم لای در رو باز کردم که صدای آیدا تو راهرو پیچید : امروز رفته بودیم اونجا کیارشم بود نزدیک بود لو بریم ولی خدا رو شکر دریا درستش کرد .
......_
آیدا : نه نفهمید داداششه فقط یجوری پیچوند کیارش رو وانمود کرد قبلا رل بودن .
........._
آیدا : آره فعلا کسی چیزی نفهمید .
من باید برم دیگه فعلا .
پشت در وایسادم که اومد تو و با دیدن من گفت : خواب نبودی ؟
من : نه با کی حرف میزدی ؟
آیدا : کی ؟
من : خودتو نزن به اون راه کی بود ؟
آیدا : آرش بود چند بار زنگ زد نتونستم جواب ندم از ماموریتم که خبر داشت خودت گفته بودی منم امروز و کیارش رو گفتم .
من : چی گفت ؟
نرفته تهران ؟
آیدا : میگفت فعلا نمیتونه بره واسه همین هنوز تو ویلای شماله .
با یاداوری چند دقیقه پیش و کیارش گوشاش رو گرفتم و کشیدم و گفتم : هوووی تو چرا به اون گفتی منو بیاره داخل ها ؟
آیدا : آی آی ول کن دردم گرفت خوب .
من : جواب بده ببینم .
آیدا : حوب پانشدی دیگه .
من : بازم نباید به اون میگفتی ؟
آیدا : من گفتم میرم واست پتو میارم همینجا بخوابی اونم پاشد اومد آوردت تو محرمین که مشکلش چیه ؟
من : خفه شو باو .
آیدا : ولی خیلی خوب نقش بازی کردیا چدی جدی فک کردن خوابی .
من : من میخواستم تو رو اذیت کنم حودمو زوم به خواب اما خانم رفته اونو خبر کرده .
آیدا : اشکال نداره حالا سعی میکنم تکرار نشه .
من : از جلو چشام گمشو تا نزدم لهت کنم .
آیدا : جایی ندارم برم همینجا هم میخوابم کجا پاشم برم .
من : پس زود باش بخواب تا نشنوم صداتو .
آیدا : باشه تو هم الکی الکی عصبیه از دستم .
من : فقط گمشو .
خودمم رفتم که بخوابم اما مگه خوابم میبرد همش صحنه ای که بغلم کرد و آوردم داخل تو ذهنم میومد .
لبخندی رو لبام شکل گرفت که فوری جمعش کردم .
آیدا : بدتم که نیومده لبخند ژکوند میزنی .
من : به اون فکر نمیکردم که .
آیدا : لبخندت که اینو نمیگه .
چشم غره ای رفتم که خفه شد و خوابید .
منم با فکر به اون لحظه خوابیدم .
صبح با صدای آیدا که با یاشار حرف میزد بیدار شدم .
آیدا : الان باید بریم ؟
یاشار : آره سرهنگ میخواد ببینتمون .
آیدا : بیدارش کنم ینی ؟
یاشار : چند دقیقه صبر کن اگه خودش بلند نشد بیدارش کن .
آیدا در رو بست و اومد تو : اه تو بیداری ؟
من : چیشده ؟
آیدا : باید بریم فک کنم سرهنگ میخواد ببینتمون .
....
ضربان قلبم بالا رفت و چشام رو بستم تا نفهمه بیدارم .
صدای نفسام رو منظم کردم که صداش رو شنیدم :
آخه ماشین جای خوابیدنه ؟
صدای در اتاق اومد و بعدش آروم منو خوابوند .
چند دقیقه بهم خیره شده و بعدش رفت .
اینو از شنیدن صدای در اتاق فهمیدم .
چشام رو آروم باز کردم و نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون .
چرا منو آورد تو ؟
همش تقصیر آیداس اصلا .
بلند شدم و آروم لای در رو باز کردم که صدای آیدا تو راهرو پیچید : امروز رفته بودیم اونجا کیارشم بود نزدیک بود لو بریم ولی خدا رو شکر دریا درستش کرد .
......_
آیدا : نه نفهمید داداششه فقط یجوری پیچوند کیارش رو وانمود کرد قبلا رل بودن .
........._
آیدا : آره فعلا کسی چیزی نفهمید .
من باید برم دیگه فعلا .
پشت در وایسادم که اومد تو و با دیدن من گفت : خواب نبودی ؟
من : نه با کی حرف میزدی ؟
آیدا : کی ؟
من : خودتو نزن به اون راه کی بود ؟
آیدا : آرش بود چند بار زنگ زد نتونستم جواب ندم از ماموریتم که خبر داشت خودت گفته بودی منم امروز و کیارش رو گفتم .
من : چی گفت ؟
نرفته تهران ؟
آیدا : میگفت فعلا نمیتونه بره واسه همین هنوز تو ویلای شماله .
با یاداوری چند دقیقه پیش و کیارش گوشاش رو گرفتم و کشیدم و گفتم : هوووی تو چرا به اون گفتی منو بیاره داخل ها ؟
آیدا : آی آی ول کن دردم گرفت خوب .
من : جواب بده ببینم .
آیدا : حوب پانشدی دیگه .
من : بازم نباید به اون میگفتی ؟
آیدا : من گفتم میرم واست پتو میارم همینجا بخوابی اونم پاشد اومد آوردت تو محرمین که مشکلش چیه ؟
من : خفه شو باو .
آیدا : ولی خیلی خوب نقش بازی کردیا چدی جدی فک کردن خوابی .
من : من میخواستم تو رو اذیت کنم حودمو زوم به خواب اما خانم رفته اونو خبر کرده .
آیدا : اشکال نداره حالا سعی میکنم تکرار نشه .
من : از جلو چشام گمشو تا نزدم لهت کنم .
آیدا : جایی ندارم برم همینجا هم میخوابم کجا پاشم برم .
من : پس زود باش بخواب تا نشنوم صداتو .
آیدا : باشه تو هم الکی الکی عصبیه از دستم .
من : فقط گمشو .
خودمم رفتم که بخوابم اما مگه خوابم میبرد همش صحنه ای که بغلم کرد و آوردم داخل تو ذهنم میومد .
لبخندی رو لبام شکل گرفت که فوری جمعش کردم .
آیدا : بدتم که نیومده لبخند ژکوند میزنی .
من : به اون فکر نمیکردم که .
آیدا : لبخندت که اینو نمیگه .
چشم غره ای رفتم که خفه شد و خوابید .
منم با فکر به اون لحظه خوابیدم .
صبح با صدای آیدا که با یاشار حرف میزد بیدار شدم .
آیدا : الان باید بریم ؟
یاشار : آره سرهنگ میخواد ببینتمون .
آیدا : بیدارش کنم ینی ؟
یاشار : چند دقیقه صبر کن اگه خودش بلند نشد بیدارش کن .
آیدا در رو بست و اومد تو : اه تو بیداری ؟
من : چیشده ؟
آیدا : باید بریم فک کنم سرهنگ میخواد ببینتمون .
....
۵۱.۶k
۲۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.