راوی:لیلی
راوی:لیلی
_________________________________________
دو سه روزی هست که از باغ شهرام برگشتیم و درگیر دید و بازدید نوروزیم ولی امروز توی خونه موندیم.سپهر و سعید داشتن توی حیاط بازی میکردن و منم داشتم براشون آبمیوه درست میکردم که گوشیم زنگ خورد ،عسل بود و جواب دادم._به به سلاااممم عسل خانوم عیدت مبارک._سلام لیلی جانم عید توام مبارک خوبی ؟بچه ها خوبن؟._مرسی همه خوبیم عزیزم ._لیلی میشه من ببینمت کار واجب دارم باهات._چیزی شده عسل؟._حالا برات میگم._باشه عزیزم پس بیا خونمون منتظرتم._ببخشیدا مزاحمت میشم._این حرفا چیه عزیزدلم خوشحال میشیم از دیدنت._پس میبینمت لیلی قشنگم فعلا._فعلا عسلی.گوشی رو قطع کردم که سعید و سپهر اومدن توی خونه._با کی حرف میزدی خانومم؟._عسل بود گفت میخاد بیاد پیشمون._اها میخوای من برم بیرون که راحت باشه؟بعدشم شام میگیرم میایم خونه._دست گلت درد نکنه مرد جذاب من.خندید و گونه مو بوسید که سپهر گفت_منم میخام بیام باهات بابایی._باشه عشقِ مامان بیا بریم آماده ت کنم که با بابایی بری ولی اول آبمیوه هاتونو بخورین بعدش برین.براشون آبمیوه آوردم و خوردن بعدشم سپهر رو آماده کردم و با سعید رفتن بیرون توی یه ظرف میوه چیدم و چایی دم کردم که عسل اومد رنگش پریده بود و حالش خیلی خوب نبود روبوسی کردیم و نشست روی مبل._خب بگو ببینم چیشده من نصف جون شدم عسل جانم._لیلی این چیزی که میخام بهت بگم به خواهر و خانواده مم نگفتم حتی._بگو عزیزم من به کسی نمیگم خیالت راحت._ببین ماجرا از اون روزی شروع شد که من یاشا ر رو چند باری خونه ی شما دیدم یه روز که داشتم میرفتم خونه با ماشین جلوی پام ترمز کرد و گفت میخاد برسونتم منم بعد از کلی اصرارش قبول کردم وقتی نشستم توی ماشین بهم گفت که بهم علاقه مند شده و میخاد ادامه ی عمرشو کنار من بگذرونه شمارشو بهم داد ولی من تا یه هفته بهش زنگ نزدم و فکرامو کردم خب راستش منم عاشقش شده بودم و کم کم روابطمون بیشتر شد و هرروز بیشتر عاشق میشدیم و هر روز حرف میزدیم یا همو می دیدیم تا اینکه شب دوم عید من توی خونه تنها بودم و ترسیدم زنگ زدم بهش و اومد خونمون نمیدونم چجوری شد اصن قصد بدی نداشتیم ولی واقعا از خود بیخود و دیوونه شده بودیم و بالاخره همون شب یاشار منو مال خودش کرد البته به خواست خودم بود و زوری نبود ._واای از دست شما دوتا حالا اشکالی نداره به هر حال اتفاقیه که افتاده عزیزم نمیشه کاریش کرد الان واسه همین اینقدر نگرانی؟._نه لیلی اگر موضوع فقط همین بود من نگرانی نداشتم ولی خب حرف بزن عسل._من دیروز آزمایش دادم فهمیدم که ..فهمیدم که حامله ام._چیی؟تو مطمئنی عسل؟._اره لیلی مطمئنم._به خودشم گفتی؟._اره بعد از اینکه به تو زنگ زدم اومد خونمون بهش گفتم ولی یاشار خیلی خونسرده میگه ما که میخواستیم بچه دار بشیم حالا یکمم زودتر شده اشکال نداره._واای خدا اخه چقدر این پسر دیوونه ست._لیلی من دارم دق میکنم از نگرانی اگر کسی بفهمه آبروم میره._نه عزیزم نگران نباش به هر حال این بچه که گناهی نداره حالا که توی وجودت شکل گرفته و مادر و پدرشین در قبالش مسئولین._خب تو میگی چیکار کنیم؟._ببین تنها راه اینه که هر چه زودتر عروسیتونو برگزار کنین چون اگر دو ماه دیگه بگذره شکمت بزرگ میشه و اونوقت همه متوجه میشن._اخه چجوری به خانواده هامون بگیم که باید عروسی بیوفته جلو؟._زنگ بزن به یاشار بیاد اینجا تا باهم همفکری کنیم._لیلی؟._جانم._خیلی دوستت دارم خیلی آرامش گرفتم._قربونت برم من یه عسل که بیشتر ندارم که.محکم بغلم کرد و منم بغلش کردم بعدش زنگ زد به یاشار و اونم چند دقیقه بعد خودشو رسوند
_________________________________________
دو سه روزی هست که از باغ شهرام برگشتیم و درگیر دید و بازدید نوروزیم ولی امروز توی خونه موندیم.سپهر و سعید داشتن توی حیاط بازی میکردن و منم داشتم براشون آبمیوه درست میکردم که گوشیم زنگ خورد ،عسل بود و جواب دادم._به به سلاااممم عسل خانوم عیدت مبارک._سلام لیلی جانم عید توام مبارک خوبی ؟بچه ها خوبن؟._مرسی همه خوبیم عزیزم ._لیلی میشه من ببینمت کار واجب دارم باهات._چیزی شده عسل؟._حالا برات میگم._باشه عزیزم پس بیا خونمون منتظرتم._ببخشیدا مزاحمت میشم._این حرفا چیه عزیزدلم خوشحال میشیم از دیدنت._پس میبینمت لیلی قشنگم فعلا._فعلا عسلی.گوشی رو قطع کردم که سعید و سپهر اومدن توی خونه._با کی حرف میزدی خانومم؟._عسل بود گفت میخاد بیاد پیشمون._اها میخوای من برم بیرون که راحت باشه؟بعدشم شام میگیرم میایم خونه._دست گلت درد نکنه مرد جذاب من.خندید و گونه مو بوسید که سپهر گفت_منم میخام بیام باهات بابایی._باشه عشقِ مامان بیا بریم آماده ت کنم که با بابایی بری ولی اول آبمیوه هاتونو بخورین بعدش برین.براشون آبمیوه آوردم و خوردن بعدشم سپهر رو آماده کردم و با سعید رفتن بیرون توی یه ظرف میوه چیدم و چایی دم کردم که عسل اومد رنگش پریده بود و حالش خیلی خوب نبود روبوسی کردیم و نشست روی مبل._خب بگو ببینم چیشده من نصف جون شدم عسل جانم._لیلی این چیزی که میخام بهت بگم به خواهر و خانواده مم نگفتم حتی._بگو عزیزم من به کسی نمیگم خیالت راحت._ببین ماجرا از اون روزی شروع شد که من یاشا ر رو چند باری خونه ی شما دیدم یه روز که داشتم میرفتم خونه با ماشین جلوی پام ترمز کرد و گفت میخاد برسونتم منم بعد از کلی اصرارش قبول کردم وقتی نشستم توی ماشین بهم گفت که بهم علاقه مند شده و میخاد ادامه ی عمرشو کنار من بگذرونه شمارشو بهم داد ولی من تا یه هفته بهش زنگ نزدم و فکرامو کردم خب راستش منم عاشقش شده بودم و کم کم روابطمون بیشتر شد و هرروز بیشتر عاشق میشدیم و هر روز حرف میزدیم یا همو می دیدیم تا اینکه شب دوم عید من توی خونه تنها بودم و ترسیدم زنگ زدم بهش و اومد خونمون نمیدونم چجوری شد اصن قصد بدی نداشتیم ولی واقعا از خود بیخود و دیوونه شده بودیم و بالاخره همون شب یاشار منو مال خودش کرد البته به خواست خودم بود و زوری نبود ._واای از دست شما دوتا حالا اشکالی نداره به هر حال اتفاقیه که افتاده عزیزم نمیشه کاریش کرد الان واسه همین اینقدر نگرانی؟._نه لیلی اگر موضوع فقط همین بود من نگرانی نداشتم ولی خب حرف بزن عسل._من دیروز آزمایش دادم فهمیدم که ..فهمیدم که حامله ام._چیی؟تو مطمئنی عسل؟._اره لیلی مطمئنم._به خودشم گفتی؟._اره بعد از اینکه به تو زنگ زدم اومد خونمون بهش گفتم ولی یاشار خیلی خونسرده میگه ما که میخواستیم بچه دار بشیم حالا یکمم زودتر شده اشکال نداره._واای خدا اخه چقدر این پسر دیوونه ست._لیلی من دارم دق میکنم از نگرانی اگر کسی بفهمه آبروم میره._نه عزیزم نگران نباش به هر حال این بچه که گناهی نداره حالا که توی وجودت شکل گرفته و مادر و پدرشین در قبالش مسئولین._خب تو میگی چیکار کنیم؟._ببین تنها راه اینه که هر چه زودتر عروسیتونو برگزار کنین چون اگر دو ماه دیگه بگذره شکمت بزرگ میشه و اونوقت همه متوجه میشن._اخه چجوری به خانواده هامون بگیم که باید عروسی بیوفته جلو؟._زنگ بزن به یاشار بیاد اینجا تا باهم همفکری کنیم._لیلی؟._جانم._خیلی دوستت دارم خیلی آرامش گرفتم._قربونت برم من یه عسل که بیشتر ندارم که.محکم بغلم کرد و منم بغلش کردم بعدش زنگ زد به یاشار و اونم چند دقیقه بعد خودشو رسوند
۲۸.۷k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.