𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt²⁸"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt²⁸"
دوباره خم شدم سمت ناری و مهربون گفتم:
کوک: _نه برعکس... من آدم بده ام!
چشماش دوباره درشت شد و قدمی عقب رفت.
یه دختر بچه با پیراهن صورتی و موهای دوگوشی بسته شده
و چشمایی که اشکی و براق بود!
ناری: تو آدم بده ای؟! یعنی چی آقا؟!
خندیدم و گفتم:_ آدم بدا دلیل نمیشه قلب بدی داشته باشن کوچولو...
ناری: اما آدم بدا بد اخلاق و بد جنسن!
از حرفای این دختر کوچولو ناخداگاه خنده ام میگرفت.
کوک:_ خب تو چون کوچولویی میتونی هرجور دلت خواست فکر کنی! خب نکشمش؟!
سئو یون: آقا لطفا منو عفو کنید خواهش میکنم...
پاشدم و جدی تو صورتش نگاه کردم:
کوک: _کسی که یه دختر بچه ی بی کس رو کتک میزنه جای بخشش داره سئو یون؟!
سئو یون: آقا من فقط...
ناری قدمی اومد جلو و در حالی که هنوز لنگه شلوارم رو چسبیده بود گفت:
ناری: تو آبجی داری؟!
سئو یون آروم گفت: بله...
ناری: دوست داری کسی تو نبود تو کتکش بزنه؟!
سئو یون که سرش رو پایین انداخت کپ کرده به ناری نگاه کردم... چطور اینقدر عقل داشت؟!
نگاهی که هنوز رد اشک داشت رو به من دوخت و گفت: نکشینش آقا... داداشم میگه اگه آدم بدا رو ببخشیم شاید آدمای خوبی بشن!
ناخداگاه خم شدم و دستم رو دورش حلقه کردم و تو بغلم بلندش کردم.
کوک: _باشه
خندید و سریع گفت: میتونید منو ببرید پیش داداشم؟!
کوک: _آره اول ما بریم بعد که پیداش کردم میبرمت پیشش خو؟!
ناری: باشه...
دلم برای لب های برچیده و مظلومش ضعف رفت.
دوباره خم شدم سمت ناری و مهربون گفتم:
کوک: _نه برعکس... من آدم بده ام!
چشماش دوباره درشت شد و قدمی عقب رفت.
یه دختر بچه با پیراهن صورتی و موهای دوگوشی بسته شده
و چشمایی که اشکی و براق بود!
ناری: تو آدم بده ای؟! یعنی چی آقا؟!
خندیدم و گفتم:_ آدم بدا دلیل نمیشه قلب بدی داشته باشن کوچولو...
ناری: اما آدم بدا بد اخلاق و بد جنسن!
از حرفای این دختر کوچولو ناخداگاه خنده ام میگرفت.
کوک:_ خب تو چون کوچولویی میتونی هرجور دلت خواست فکر کنی! خب نکشمش؟!
سئو یون: آقا لطفا منو عفو کنید خواهش میکنم...
پاشدم و جدی تو صورتش نگاه کردم:
کوک: _کسی که یه دختر بچه ی بی کس رو کتک میزنه جای بخشش داره سئو یون؟!
سئو یون: آقا من فقط...
ناری قدمی اومد جلو و در حالی که هنوز لنگه شلوارم رو چسبیده بود گفت:
ناری: تو آبجی داری؟!
سئو یون آروم گفت: بله...
ناری: دوست داری کسی تو نبود تو کتکش بزنه؟!
سئو یون که سرش رو پایین انداخت کپ کرده به ناری نگاه کردم... چطور اینقدر عقل داشت؟!
نگاهی که هنوز رد اشک داشت رو به من دوخت و گفت: نکشینش آقا... داداشم میگه اگه آدم بدا رو ببخشیم شاید آدمای خوبی بشن!
ناخداگاه خم شدم و دستم رو دورش حلقه کردم و تو بغلم بلندش کردم.
کوک: _باشه
خندید و سریع گفت: میتونید منو ببرید پیش داداشم؟!
کوک: _آره اول ما بریم بعد که پیداش کردم میبرمت پیشش خو؟!
ناری: باشه...
دلم برای لب های برچیده و مظلومش ضعف رفت.
۲.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.