چند پارتی
# چند پارتی پارت:1 نام:اشتباه من 🤍
اسمش ا/ت بود تازه 19سالش شده بود تازه میخواست وارد دانشگاه بشه اون داخل یه خانواده متوسط زندگی میکرد
ویو ا/ت🩶
. اولین روزی که وارد دانشگاه شدم چشمم به پسری افتاد که صورتش مثل برف سفید بود و لبش صورتی رنگ بود و همه دخترا دورش جمع شده بودن نمی شد بهش توجه نکنم ولی زیاد بهش توجه نکردم و رفتم نشستم. بغل دستم اسمش جیمین بود. استاد وارد کلاس شد و بعد سر جاش نشست معلوم بود که استاد خوش اخلاقی هست.استاد درس داد زنگ خورد. داشتم وسایل هامو داخل کیفم مرتب می کردم که یهو دست شخصی روی گردنم احساس کردم. شاید باورتون نشه ولی همون پسره بود. تعجب زده نگاهش کردم و بلند شدم و نگاهش کردم و پرسیدم که: کاری داشتی با من ؟ گفت که میشه باهم بریم بیرون؟به نشونه تایید سری تکون دادم و رفتیم بیرون. ازش پرسیدم که اسمش چیه ؟ با لحنی ارام اما زیبا گفت :تهیونگ.
گفتم خب تهیونگ چرا با اون دخترایی که پیشت بودن نمی ری؟
تهیونگ :آخه ازشون خوشم نمیاد!
ا/ت:واسه چی؟
تهیونگ:آخه خیلی به آدم می چسبن
ا/ت:آها
تهیونگ:تو اگر دیدی که پیش من بودن ناراحت نشو بیبی!
با لحن تعجب زده ای گفتم :چرا باید ناراحت بشم
همون موقع زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. جیمین خیلی روی مخم بود آخه خیلی بهم نزدیک میشد. سرکلاس بودم که یهو دیدم یه چیزی روی پام هست وقتی نگاه کردم دیدم جمین دستش رو گذاشته روی پام و داره هی بالا تر میبره !
جیغی زدم و همه برگشتند نگام کردند.
استاد ازم پرسید چی شده؟
اما من میترسیدم به استاد بگم چون از اون جایی که جیمین قلدر دانشگاه هست میترسم اذیتم کنه به خواطر همین بهش نگفتم .نمی دونستم به تهیونگ چی بگم چون خیلی تعجب کرده بود همون موقع بود که زنگ خورد و تهیونگ گفت داخل کلاس بمونم کارم داره .................ادامه دارد❤️
اسمش ا/ت بود تازه 19سالش شده بود تازه میخواست وارد دانشگاه بشه اون داخل یه خانواده متوسط زندگی میکرد
ویو ا/ت🩶
. اولین روزی که وارد دانشگاه شدم چشمم به پسری افتاد که صورتش مثل برف سفید بود و لبش صورتی رنگ بود و همه دخترا دورش جمع شده بودن نمی شد بهش توجه نکنم ولی زیاد بهش توجه نکردم و رفتم نشستم. بغل دستم اسمش جیمین بود. استاد وارد کلاس شد و بعد سر جاش نشست معلوم بود که استاد خوش اخلاقی هست.استاد درس داد زنگ خورد. داشتم وسایل هامو داخل کیفم مرتب می کردم که یهو دست شخصی روی گردنم احساس کردم. شاید باورتون نشه ولی همون پسره بود. تعجب زده نگاهش کردم و بلند شدم و نگاهش کردم و پرسیدم که: کاری داشتی با من ؟ گفت که میشه باهم بریم بیرون؟به نشونه تایید سری تکون دادم و رفتیم بیرون. ازش پرسیدم که اسمش چیه ؟ با لحنی ارام اما زیبا گفت :تهیونگ.
گفتم خب تهیونگ چرا با اون دخترایی که پیشت بودن نمی ری؟
تهیونگ :آخه ازشون خوشم نمیاد!
ا/ت:واسه چی؟
تهیونگ:آخه خیلی به آدم می چسبن
ا/ت:آها
تهیونگ:تو اگر دیدی که پیش من بودن ناراحت نشو بیبی!
با لحن تعجب زده ای گفتم :چرا باید ناراحت بشم
همون موقع زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. جیمین خیلی روی مخم بود آخه خیلی بهم نزدیک میشد. سرکلاس بودم که یهو دیدم یه چیزی روی پام هست وقتی نگاه کردم دیدم جمین دستش رو گذاشته روی پام و داره هی بالا تر میبره !
جیغی زدم و همه برگشتند نگام کردند.
استاد ازم پرسید چی شده؟
اما من میترسیدم به استاد بگم چون از اون جایی که جیمین قلدر دانشگاه هست میترسم اذیتم کنه به خواطر همین بهش نگفتم .نمی دونستم به تهیونگ چی بگم چون خیلی تعجب کرده بود همون موقع بود که زنگ خورد و تهیونگ گفت داخل کلاس بمونم کارم داره .................ادامه دارد❤️
۲.۲k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲