احساس میکنم باید پارت ۷،۸ که برا فردا میشه رو الان بزارم
احساس میکنم باید پارت ۷،۸ که برا فردا میشه رو الان بزارم چون معلوم نیست شاید فردا نتونم پارت جدید بزارم
سنجاب کوچولویه من پارت ۷:
زنگ خوردن گوشی...
لینو:"سلام عزیزم"
هیونا:"سلام چکار میکنی؟"
لینو:"هیچی دارم میرم امریکا"
هیونا:"جدی؟اون وقت چی شد انقدر سریع داری میری امریکا؟"
لینو:"خوب دارم با رئیسم میرم"
هیونا:"رئیست؟دختره؟"
لینو:"اره...نه بابا پسره از من کوچیک تره"
(هیونا باید از همین پسر بترسه نه دختر های دیگه😔😂)
هیونا:"باشه مزاحمت نمیشم رسیدی زنگ بزن"
لینو:"باشه"
هان:"تو هرجا میری باید به دوست دخترت بگی؟"
ل:"مشکلی داری؟"
ه:"نه بابا...اصلا به من چه بگیر بخواب"
ل:"دارم میخوابم نیازی نیست تو بگی چکار کنم"
ه:"ها ها ها خندیدیم"
لینو و هان رسیدن به امریکا(نیویورک)
(ساعت ۰۹:۴۵ صبح به وقت نیویورک)
هان:"لینو بیدار شو رسیدیم..لینو...لینو....لینو....لینو...هی لینو"
لینو از خواب پرید سریع دست هان و گرفت انداخت رو تخت خودش افتاد رو هان
هان:"چ...چک...ار...می...کنی؟"
لینو:"...."
هان:"چ...چر...چرا...من...منو...اند...انداختی...
رو...تخت؟"
لینو:"چو..چون...فکر...کردم....بهمون...حمله...شده"
هان:"کی تو هواپیما شخصی بهمون حمله میکنه؟"
لینو:"چه بدونم اونطوری که تو سعی داشتی منو بیدار کنی هرکی دیگه بود میترسید"
هان:"اها"
لینو:"یه دقیقه وایسا...تو چرا شلوارک با رکابی پوشیدی؟چرا انقدر لباست لختیه"
هان:"خوب چون تابستونه و امروز دمای هوا مثبت ۳۰ درجست...وایسا من چرا دارم به تو توضیح میدم که چرا لباسم لختیه به خودم مربوطه که چرا لباسم لختیه"
لینو:"راست میگی ها"
هان:"از روم بلند شو"
لینو:"ها؟"
میگم از روم بلند شو جونگین داره نگاه میکنه"
لینو:"اه باشه"
(بلند شدن از رویه هان)
لینو:"کی میرسیم؟"
هان:"رسیدیم توام لباست و بپوش دقیقا الان باید سوار ماشین بشیم تا بریم خونه"
لینو:"خونه؟"
هان:"اره دیگه...ببین ما تو امریکا اسپانیا چین المان کانادا خونه داریم تو هر کشور هم ۲ تا خونه هست که نزدیک همن خونه اول خانواده خودمون خونه ی دوم برای بادیگارد ها
فهمیدی؟"
لینو:"اره ولی من تو کدوم خونه میمونم؟"
هان:"خونه ی من خونه ی که خانواده ی اصلی میمونن"
لینو:"اووم اون وقت چرا؟"
هان:"چون تو الان بادیگارد شخصیه منی"
لینو:"اها"
(گوشیه لینو زنگ میخوره)
لینو:"الاو سلام عزیزم خوبی؟"
هان:"اه چقدر با دوست دخترش حرف میزنه(زیر لب)"
هیونا:"یه خبر خوب دارم برات لینو"
لینو:"جانم"
هیونا:"از اونجایی که تو دیگه نمیای دانشگاه شاید خبر نداشت باشی ولی قراره کلاس مارو اردو بیارن امریکا نیویورک هیونجین هم میاد منم میام البتع من به خاطر تو میخوام بیام و برایه اردو سبت نام کردم"
لینو:"واقعا؟"
هیونا:"اره"
ادامه دارد...
سنجاب کوچولویه من پارت ۷:
زنگ خوردن گوشی...
لینو:"سلام عزیزم"
هیونا:"سلام چکار میکنی؟"
لینو:"هیچی دارم میرم امریکا"
هیونا:"جدی؟اون وقت چی شد انقدر سریع داری میری امریکا؟"
لینو:"خوب دارم با رئیسم میرم"
هیونا:"رئیست؟دختره؟"
لینو:"اره...نه بابا پسره از من کوچیک تره"
(هیونا باید از همین پسر بترسه نه دختر های دیگه😔😂)
هیونا:"باشه مزاحمت نمیشم رسیدی زنگ بزن"
لینو:"باشه"
هان:"تو هرجا میری باید به دوست دخترت بگی؟"
ل:"مشکلی داری؟"
ه:"نه بابا...اصلا به من چه بگیر بخواب"
ل:"دارم میخوابم نیازی نیست تو بگی چکار کنم"
ه:"ها ها ها خندیدیم"
لینو و هان رسیدن به امریکا(نیویورک)
(ساعت ۰۹:۴۵ صبح به وقت نیویورک)
هان:"لینو بیدار شو رسیدیم..لینو...لینو....لینو....لینو...هی لینو"
لینو از خواب پرید سریع دست هان و گرفت انداخت رو تخت خودش افتاد رو هان
هان:"چ...چک...ار...می...کنی؟"
لینو:"...."
هان:"چ...چر...چرا...من...منو...اند...انداختی...
رو...تخت؟"
لینو:"چو..چون...فکر...کردم....بهمون...حمله...شده"
هان:"کی تو هواپیما شخصی بهمون حمله میکنه؟"
لینو:"چه بدونم اونطوری که تو سعی داشتی منو بیدار کنی هرکی دیگه بود میترسید"
هان:"اها"
لینو:"یه دقیقه وایسا...تو چرا شلوارک با رکابی پوشیدی؟چرا انقدر لباست لختیه"
هان:"خوب چون تابستونه و امروز دمای هوا مثبت ۳۰ درجست...وایسا من چرا دارم به تو توضیح میدم که چرا لباسم لختیه به خودم مربوطه که چرا لباسم لختیه"
لینو:"راست میگی ها"
هان:"از روم بلند شو"
لینو:"ها؟"
میگم از روم بلند شو جونگین داره نگاه میکنه"
لینو:"اه باشه"
(بلند شدن از رویه هان)
لینو:"کی میرسیم؟"
هان:"رسیدیم توام لباست و بپوش دقیقا الان باید سوار ماشین بشیم تا بریم خونه"
لینو:"خونه؟"
هان:"اره دیگه...ببین ما تو امریکا اسپانیا چین المان کانادا خونه داریم تو هر کشور هم ۲ تا خونه هست که نزدیک همن خونه اول خانواده خودمون خونه ی دوم برای بادیگارد ها
فهمیدی؟"
لینو:"اره ولی من تو کدوم خونه میمونم؟"
هان:"خونه ی من خونه ی که خانواده ی اصلی میمونن"
لینو:"اووم اون وقت چرا؟"
هان:"چون تو الان بادیگارد شخصیه منی"
لینو:"اها"
(گوشیه لینو زنگ میخوره)
لینو:"الاو سلام عزیزم خوبی؟"
هان:"اه چقدر با دوست دخترش حرف میزنه(زیر لب)"
هیونا:"یه خبر خوب دارم برات لینو"
لینو:"جانم"
هیونا:"از اونجایی که تو دیگه نمیای دانشگاه شاید خبر نداشت باشی ولی قراره کلاس مارو اردو بیارن امریکا نیویورک هیونجین هم میاد منم میام البتع من به خاطر تو میخوام بیام و برایه اردو سبت نام کردم"
لینو:"واقعا؟"
هیونا:"اره"
ادامه دارد...
۵.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.