به نام خدا
امشب این عکس ،یه حسِ قشنگ،تو دلم گذاشت،اونقد که نتونستم سرسری ازش بگذرم.
راستش دلم تنگ شد، بیشتر برای «خودم»...
...
عاشق مدادرنگی هام بودم،
مدادرنگی هام، تروتمیز و اتوکشیده و مرتب درجعبه #نبودند!!!
#داغون بودن اما دوست داشتنی !!! هرچی قدیمی تر وکهنه تر میشدن،بیشتر دوسشون داشتم، هرکدامشون برای خوشون شخصیتی داشتن،
«زرد» دخترمغروری بود،«قرمز» یه مادرِگرم و مهربون بود،«مشکی» یه پسره شیک وباکلاس...
و..................
احسان(داداشم)،هنوز یادشه، وقتایی که میخاد سربه سرم بزاره، میگه«یادش بخیر،چارتا مدادرنگی دسِ افسانه میدادیم،آروم یه گوشه میشست تا شب سرش گرم بود..»
من و احسان باهم فرق داشتیم...
رفیق باز بود،شروشیطون،و از همون بچگی #«مرد» بود...
ومن فوق العاده «درون گرا »و« تخیلی» و «وابسته»...
وقتایی که تنها بودم ،«افسانه» ای بودم که در هزار افسانه ی دیگه گم میشد...
.........................
(دلم تنگ شده، بیشتر برای «خودم»..)
afsane
as/95/10/23
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.