چند پارتی هیونجین🙂💙...
چند پارتی هیونجین🙂💙...
یک ماهی از این وضع زندگیش میگذشت... بازم بی حوصله توی کوچه های سئول قدم میزد... نگاهی به ساعته دستش انداخت ساعت هنوز 7 بود... به نظرش خیلی زود بود برای رفتن به خونه... خونه ای که هیچ عشقی توش نبود... اگه اون روز به اون ازداوج کوفتی ذوق نشون نمیداد و جواب مثبت نمیداد شاید الان زندگی بهتری داشت... بله... درسته یک ازدواج بدونه عشق... از اولم میدونست اون هیچ علاقه ای بهش نداشت ولی اون به زمان اعتماد داشت... ولی انگار فعلا هیچ اتفاقی نیفتاده.... همین جور که توی فکر بود بلاخره به خونه رسید هوفی کشید... و وارد شد بازم مثله همیشه درحاله کتاب خوندن بود...
نورا: سلام...
«درحالی که سرش توی کتاب بود سلامی کرد...» میرم اتاقم استراحت کنم... شام چی میخوری درست کنم؟!
هیونجین:اگه بخوای میتونیم بریم بیرون چیزی بخوریم...
نورا:«گوشاش داشت درست میشنید؟؟ اون هیچوقت کلمه ی جزء سلام و خدافظ نشنیده بود... یعنی امکان داشت زمان کاره خودشو کرده باشه؟؟! حسه خوشحالی داشت... با لبخندی که رو لباش بود. گفت» ارهه...«دوباره برگشت به حالت اولش و به ارومی گفت...» امم یعنی خب باشه اینجوری نیازیم نیست من غذا درست کنم...
هیونجین:«تک خنده ی کرد و گفت» باشه پس برو و لباساتو بپوش...
نورا: با سرعت به سمته اتاقش رفت و در و بست... این اولین باری بود که لبخنده هیونجین رو میدید... به سمت کمد لباساش رفت و لباسی رو انتخاب کرد و روی تختش گذاشت و به سمت دره حموم رفت....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خببب درخواستی یه هانی بود🙂🌿....
چطوره؟! ادامش بدم یا گند زدم؟!...
لطفا نظرتونو بگید نظرتون برام خیلی مهمه🙂🤍
یک ماهی از این وضع زندگیش میگذشت... بازم بی حوصله توی کوچه های سئول قدم میزد... نگاهی به ساعته دستش انداخت ساعت هنوز 7 بود... به نظرش خیلی زود بود برای رفتن به خونه... خونه ای که هیچ عشقی توش نبود... اگه اون روز به اون ازداوج کوفتی ذوق نشون نمیداد و جواب مثبت نمیداد شاید الان زندگی بهتری داشت... بله... درسته یک ازدواج بدونه عشق... از اولم میدونست اون هیچ علاقه ای بهش نداشت ولی اون به زمان اعتماد داشت... ولی انگار فعلا هیچ اتفاقی نیفتاده.... همین جور که توی فکر بود بلاخره به خونه رسید هوفی کشید... و وارد شد بازم مثله همیشه درحاله کتاب خوندن بود...
نورا: سلام...
«درحالی که سرش توی کتاب بود سلامی کرد...» میرم اتاقم استراحت کنم... شام چی میخوری درست کنم؟!
هیونجین:اگه بخوای میتونیم بریم بیرون چیزی بخوریم...
نورا:«گوشاش داشت درست میشنید؟؟ اون هیچوقت کلمه ی جزء سلام و خدافظ نشنیده بود... یعنی امکان داشت زمان کاره خودشو کرده باشه؟؟! حسه خوشحالی داشت... با لبخندی که رو لباش بود. گفت» ارهه...«دوباره برگشت به حالت اولش و به ارومی گفت...» امم یعنی خب باشه اینجوری نیازیم نیست من غذا درست کنم...
هیونجین:«تک خنده ی کرد و گفت» باشه پس برو و لباساتو بپوش...
نورا: با سرعت به سمته اتاقش رفت و در و بست... این اولین باری بود که لبخنده هیونجین رو میدید... به سمت کمد لباساش رفت و لباسی رو انتخاب کرد و روی تختش گذاشت و به سمت دره حموم رفت....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خببب درخواستی یه هانی بود🙂🌿....
چطوره؟! ادامش بدم یا گند زدم؟!...
لطفا نظرتونو بگید نظرتون برام خیلی مهمه🙂🤍
۳۶.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.