چای داغ
بهار که میشد هوا تاریک که میشد میگفت
آخ الان باید بریم بیرون میگفت دوست داره شهرو تو تاریکی ببینه میگفت شهر تو شب با چراغای رنگارنگ خیلی قشنگ تره.
دستمو گرفت برد رو خط کشیای وسط خیابون برام قصه میگفت شعر میخوند و ذوق میکرد ساعتو نمیفهمیدم رفتیمو رفتیم تا یهو ابرها صورتی نارنجی شدن و صبح شده بود دستامو گرفت و گذاشت تو جیبش و زیپشم کشید میخندیدمو میگفتم آخه اینکارارو بزار واسه زمستون وقتی که دستام نیازت داشته باشن،
بهم نگاه کرد و خندید گفت دستات همیشه باید منو بخوان لمس کردن دستات، حس کردن دستات که بهار و
زمستون نمیشناسه میشناسه؟
شنبه تون بخیر
هفته ی خوبی رو سپری کنین بچهاا
آخ الان باید بریم بیرون میگفت دوست داره شهرو تو تاریکی ببینه میگفت شهر تو شب با چراغای رنگارنگ خیلی قشنگ تره.
دستمو گرفت برد رو خط کشیای وسط خیابون برام قصه میگفت شعر میخوند و ذوق میکرد ساعتو نمیفهمیدم رفتیمو رفتیم تا یهو ابرها صورتی نارنجی شدن و صبح شده بود دستامو گرفت و گذاشت تو جیبش و زیپشم کشید میخندیدمو میگفتم آخه اینکارارو بزار واسه زمستون وقتی که دستام نیازت داشته باشن،
بهم نگاه کرد و خندید گفت دستات همیشه باید منو بخوان لمس کردن دستات، حس کردن دستات که بهار و
زمستون نمیشناسه میشناسه؟
شنبه تون بخیر
هفته ی خوبی رو سپری کنین بچهاا
۳۷.۳k
۲۴ دی ۱۴۰۱