۰۰
قسمت اخر .
جیمین رفت دیدم در زدن رفتم در رو باز کردم
ا.ت :مامانننن... خانم پارک خوش اومدین
خانم پارک: چطوری دخترم؟ جیمین کجاست؟
ا.ت: عا گوشیش زنگ خورد کار مهم پیش اومد رفتن
خانم پارک :بیا برام تعریف کن چیکارا کردین
ا.ت:عا .. کارای زیادی نکردیم ... یه پارتی کوچیک بین خودمون چهار نفری
خانم پارک:عاها
رفتم اتاق خودم دراز کشیدم ..دیدم تاقط ندارم بلند شدم رفتم بیرون تا قدم بزنم... دیرم یکی اومد. سمتم دیرم ج.جیمز بود از زندان آزاد شده بود
دیدم پلیسا دنبالش .. بدو بدو رفتن سمت ایستگاه پلیس
ا.ت :جئون..، چیشدی تو ؟
سریع به جیمین زنگ زدم همه چیو تعریف کردم
تا جیمین بیاد دیر میشه شماره ی تهیونگ رو پیدا کردم .. تهیونگ نزدیک بود
بهش زنگ زدم همه چیو تعریف کردم
(بعد اومدن تهیونگ)
جونگ کوک رو بردن بیمارستان .. منم بیهوش افتادم .......چشمام رو باز کردم دیدم تو خونه رو تختمم، تا خواستم بلند شم دیرم لیا با یه سینی سوپ اومد تو
ا.ت:من چطور اومدم خونه؟
لیا :منم نمیدونم،تو اصلا برا چی رفتی بیرون با این حالت؟
خانم پارک: ا.ت حالت خوبه؟ مریضی؟
لیا:عا یکم ...
ا.ت:خو من .......
عکس سونوگرافی رو نشونش دادم
محکم بقلم کرد،بعد رفتنشون خوابیدم
(روز تولد جیمین )
همه کارا رو با کمک هیونگاش و بچه ها.. حاضر شدم جیمین اومد
جیمین:چه خبره؟
ا.ت:تولدت مبارک
جیمین: عا، مرسی
نوبت کادو ها رسید کادو شو دادم
باز کرد چشماش گشاد شد
جیمین:این چیه ا.ت
ا.ت:نمیگم حدس بزن نگو ولی ...
منو بقل کرد .. وسطای چشن بود. دیدم داره به عکس نگا میکنه ناراحته تعجب کردم ..نرفتم پیشش ....بعد چشن تو حیاط بودم حس بدی داشتم
رفتم تو با بقیه رفتیم شام بیرون یه میز بزرگ برا ی منو جیمین ، هیونگاش ، خانواده هامون ، نشسته بودیم که حمله کردن فهمیدم کی هستن منو بابام رفتیم بیرون گفتم:برزن ره همون کسی که شما رو فرستاده بگین ا.ت سلام رسوند گفت دیگه کاری به کار خانوادم نداشته باش، اگه کار داری با خودم مستقیم حرف بزنه
ب.ا.ت:عا دخترم ..
کولاخ: هه یه دختر کوچولو فرستادن
رفتم جلو اون تتو گروه خودمونو نشون دادم به بابام نگا کردن بابامم تتو شو نشون داد
کولاخ:ببخشید مزاحم شدم خدافززز
تا تونستن فرار کردن منو بابام غش کردیم از خنده
رفتیم تو همه مونده بودن جیمین:چیشد . چطور شد
ب.ا.ت:غذا تون رو بخورید
داشتم غذامون میخوردیم که همجا رو دود گرفت ..بیهوش شدم
بیدار شدم تو بیمارستان بودم .. حدس زدم اتفاق بدی افتاده
دکتر اومد گفت بچه سقط شده
همونجا موندم ، جيمز اومد همه چیو ب ام تعریف کرد
دنیا رو سرم خراب شد ...
ماجرا این بود که بابام و مامانم به عنوان جاسوس اونجا بودن
جیمینم مافیا بود منم بازیچه ، جيمز هم داداشم
(یک سال بعد)
من تو آمریکا به عنوان پزشک موفق و به عنوان یه ابجی خوب با جيمز زندگی میکنم ، خونه بودم درو زدن رفتن باز کردم دیرم جیمینه
ا.ت : تو اینجا چیکار میکنی
جیمین:راستش...
ا.ت:من حرفی ندارم
فرداش بازم اومد:/
آخرش گذاشتم بیاد تو
ا.ت:حرفتو بگو
کل ماجرارو تعریف کرد
(ویو ادمین :چون طولانی شد دستم پوکید دیه نمینویسم)
ا.ت:بزار یکم فک کنم
جیمین:باش
شب شامم نخوردم رفتم تو اتاقم
جیمز:آجی چرا شام نخوردی
داد زدم :قبل شام چیز میز خورده بودم
جیمز:عاها.. باش .. میا ی فوتبال نگا کنیم
ا.ت:نه ..میرم بخوابم فردا جراحی دارم
جيمز:موفق باشی..شب خوش
دیدم پیام اومد
(محتوای پیام):(سلام ا.ت جان فردا ساعت شش عصر توی آدرسی که برات فرستادم بیا)
بدون اینکه بهش جواب بدم خوابیدم
صبح زود بیدار شدم رفتم بیمارستان ..(بعد جراحی ) خسته ا ندم بیرون دیدم تو لابی سرو صدا هایی هست ..رفتم پایین دیدم یه مردی داره بیمارستان رو بهم میریزه رفتم جلو
ا.ت:چه خبره ؟
کولاخ ۲: به تا چه خانم کوچولو
ا.ت:هه میبینیم کی کوچولو هست
طرف حمله کرد دیدم که یکی جلو حملشو گرفت
رفتم جلو .. اون جیمین بود... واد
سریع زخمی پانسمان کردم و حساب طرفو رسیدم
(عصر)
رفتیم بیرون تو کافه
جیمین:خوب نظرت
ا.ت:من الان اون ا.ت قبلی نموندم دلمم نمیخواد با کسی ازدواج کنم
اون لحظه یکی ا مد سلام داد
طرف:سلام هانا چطوری
ا.ت:عا چطوری امیلی ؟
طرف:خوبم اگه تو نبودی شاید تا الان مرده بودم
ا.ت:این چه حرفی به همه سلام برسون
جیمین:هانا ؟هوم
ا.ت:آره اسمم هانا هس مشکلیه ؟
جیمین:نه خوبه قشنگه خیلی قشنگ
رفتیم خونه که لیا و جکسون هم اومده بودن
اصلا یادم نبود امروز روز تولدم بود
جیمینم قول داد دیگه دوروغ نگه ولی بازم بر نمیگردم مثل قبل....،،،
پارت اخررررررر
بالاخره تموم شد
فردا رز وحشی رو عاپ میکنم
جیمین رفت دیدم در زدن رفتم در رو باز کردم
ا.ت :مامانننن... خانم پارک خوش اومدین
خانم پارک: چطوری دخترم؟ جیمین کجاست؟
ا.ت: عا گوشیش زنگ خورد کار مهم پیش اومد رفتن
خانم پارک :بیا برام تعریف کن چیکارا کردین
ا.ت:عا .. کارای زیادی نکردیم ... یه پارتی کوچیک بین خودمون چهار نفری
خانم پارک:عاها
رفتم اتاق خودم دراز کشیدم ..دیدم تاقط ندارم بلند شدم رفتم بیرون تا قدم بزنم... دیرم یکی اومد. سمتم دیرم ج.جیمز بود از زندان آزاد شده بود
دیدم پلیسا دنبالش .. بدو بدو رفتن سمت ایستگاه پلیس
ا.ت :جئون..، چیشدی تو ؟
سریع به جیمین زنگ زدم همه چیو تعریف کردم
تا جیمین بیاد دیر میشه شماره ی تهیونگ رو پیدا کردم .. تهیونگ نزدیک بود
بهش زنگ زدم همه چیو تعریف کردم
(بعد اومدن تهیونگ)
جونگ کوک رو بردن بیمارستان .. منم بیهوش افتادم .......چشمام رو باز کردم دیدم تو خونه رو تختمم، تا خواستم بلند شم دیرم لیا با یه سینی سوپ اومد تو
ا.ت:من چطور اومدم خونه؟
لیا :منم نمیدونم،تو اصلا برا چی رفتی بیرون با این حالت؟
خانم پارک: ا.ت حالت خوبه؟ مریضی؟
لیا:عا یکم ...
ا.ت:خو من .......
عکس سونوگرافی رو نشونش دادم
محکم بقلم کرد،بعد رفتنشون خوابیدم
(روز تولد جیمین )
همه کارا رو با کمک هیونگاش و بچه ها.. حاضر شدم جیمین اومد
جیمین:چه خبره؟
ا.ت:تولدت مبارک
جیمین: عا، مرسی
نوبت کادو ها رسید کادو شو دادم
باز کرد چشماش گشاد شد
جیمین:این چیه ا.ت
ا.ت:نمیگم حدس بزن نگو ولی ...
منو بقل کرد .. وسطای چشن بود. دیدم داره به عکس نگا میکنه ناراحته تعجب کردم ..نرفتم پیشش ....بعد چشن تو حیاط بودم حس بدی داشتم
رفتم تو با بقیه رفتیم شام بیرون یه میز بزرگ برا ی منو جیمین ، هیونگاش ، خانواده هامون ، نشسته بودیم که حمله کردن فهمیدم کی هستن منو بابام رفتیم بیرون گفتم:برزن ره همون کسی که شما رو فرستاده بگین ا.ت سلام رسوند گفت دیگه کاری به کار خانوادم نداشته باش، اگه کار داری با خودم مستقیم حرف بزنه
ب.ا.ت:عا دخترم ..
کولاخ: هه یه دختر کوچولو فرستادن
رفتم جلو اون تتو گروه خودمونو نشون دادم به بابام نگا کردن بابامم تتو شو نشون داد
کولاخ:ببخشید مزاحم شدم خدافززز
تا تونستن فرار کردن منو بابام غش کردیم از خنده
رفتیم تو همه مونده بودن جیمین:چیشد . چطور شد
ب.ا.ت:غذا تون رو بخورید
داشتم غذامون میخوردیم که همجا رو دود گرفت ..بیهوش شدم
بیدار شدم تو بیمارستان بودم .. حدس زدم اتفاق بدی افتاده
دکتر اومد گفت بچه سقط شده
همونجا موندم ، جيمز اومد همه چیو ب ام تعریف کرد
دنیا رو سرم خراب شد ...
ماجرا این بود که بابام و مامانم به عنوان جاسوس اونجا بودن
جیمینم مافیا بود منم بازیچه ، جيمز هم داداشم
(یک سال بعد)
من تو آمریکا به عنوان پزشک موفق و به عنوان یه ابجی خوب با جيمز زندگی میکنم ، خونه بودم درو زدن رفتن باز کردم دیرم جیمینه
ا.ت : تو اینجا چیکار میکنی
جیمین:راستش...
ا.ت:من حرفی ندارم
فرداش بازم اومد:/
آخرش گذاشتم بیاد تو
ا.ت:حرفتو بگو
کل ماجرارو تعریف کرد
(ویو ادمین :چون طولانی شد دستم پوکید دیه نمینویسم)
ا.ت:بزار یکم فک کنم
جیمین:باش
شب شامم نخوردم رفتم تو اتاقم
جیمز:آجی چرا شام نخوردی
داد زدم :قبل شام چیز میز خورده بودم
جیمز:عاها.. باش .. میا ی فوتبال نگا کنیم
ا.ت:نه ..میرم بخوابم فردا جراحی دارم
جيمز:موفق باشی..شب خوش
دیدم پیام اومد
(محتوای پیام):(سلام ا.ت جان فردا ساعت شش عصر توی آدرسی که برات فرستادم بیا)
بدون اینکه بهش جواب بدم خوابیدم
صبح زود بیدار شدم رفتم بیمارستان ..(بعد جراحی ) خسته ا ندم بیرون دیدم تو لابی سرو صدا هایی هست ..رفتم پایین دیدم یه مردی داره بیمارستان رو بهم میریزه رفتم جلو
ا.ت:چه خبره ؟
کولاخ ۲: به تا چه خانم کوچولو
ا.ت:هه میبینیم کی کوچولو هست
طرف حمله کرد دیدم که یکی جلو حملشو گرفت
رفتم جلو .. اون جیمین بود... واد
سریع زخمی پانسمان کردم و حساب طرفو رسیدم
(عصر)
رفتیم بیرون تو کافه
جیمین:خوب نظرت
ا.ت:من الان اون ا.ت قبلی نموندم دلمم نمیخواد با کسی ازدواج کنم
اون لحظه یکی ا مد سلام داد
طرف:سلام هانا چطوری
ا.ت:عا چطوری امیلی ؟
طرف:خوبم اگه تو نبودی شاید تا الان مرده بودم
ا.ت:این چه حرفی به همه سلام برسون
جیمین:هانا ؟هوم
ا.ت:آره اسمم هانا هس مشکلیه ؟
جیمین:نه خوبه قشنگه خیلی قشنگ
رفتیم خونه که لیا و جکسون هم اومده بودن
اصلا یادم نبود امروز روز تولدم بود
جیمینم قول داد دیگه دوروغ نگه ولی بازم بر نمیگردم مثل قبل....،،،
پارت اخررررررر
بالاخره تموم شد
فردا رز وحشی رو عاپ میکنم
۴.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.