❤ قسمت بیست و یکم❤
❤ قسمت بیست و یکم❤
.
#دعوتنامه
.
فردا، آخرین روز بود
میخواستیم بریم #شلمچه
دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو #گریه کردم
راهی شلمچه شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه#راوی رو سوار کنیم
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم #چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با #شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد
بین خواب و بیداری
یه صدا توی گوشم پیچید
_چرا فکر می کنی#تنهایی و ما رهات کردیم؟ ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول 😊
#چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد
زمان متوقف شده بود
خودش بود #امیرحسین من
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد
اتوبوس راه افتاد
من رو ندیده بود
بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ... .
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه
❤ ❤ ❤
.
.
#دعوتنامه
.
فردا، آخرین روز بود
میخواستیم بریم #شلمچه
دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو #گریه کردم
راهی شلمچه شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه#راوی رو سوار کنیم
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم #چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با #شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد
بین خواب و بیداری
یه صدا توی گوشم پیچید
_چرا فکر می کنی#تنهایی و ما رهات کردیم؟ ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول 😊
#چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد
زمان متوقف شده بود
خودش بود #امیرحسین من
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد
اتوبوس راه افتاد
من رو ندیده بود
بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ... .
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه
❤ ❤ ❤
.
۵.۶k
۲۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.