پسری که به خاطر احساساتش مینواخت
..
پسری که به خاطر احساساتش مینواخت..
ولی دیگه چه احساساتی!؟..
احساساتی که سرکوفت شدند
پس.. الان باید برای کی مینواخت؟آیا کسی رو پیدا کرده بود که جای خالی احساساتش رو پر کند؟
جواب این سوال رو هیچکس نمیدونست.
...
پسری 23 ساله با انگشت های کشیده و کلفت.
اون ویالون میزد،تقریبا یک سالی میشد که توی تئاتر موسیقی کار میکرد.
اون مینواخت و مینواخت و مینواخت! تا جایی که از دنیا غافل میشد، و پا به خلصه میگذاشت.
آخرین اجرای او بی رنگ و خالی احساسات بود
انگار یک نوت بین اون موسیقی زیبا گم شده بود.
بعد از تموم شدن تئاتر.. پسرک سریع بلند شد و سکو را ترک کرد.و به سمت اتاق مخصوصش فرار کرد.
در آینه نگاهی به خود انداخت
صورتی رنگ پریده و بی جون..
بعد از اینکه دوست دختر سابقش ترکش کرد.. دیگه انگیزه ای برای نواختن نداشت.
دوستش•آرون•وارد اتاق شد.
"هی رفیق!چی شده روی صحنه حالت زیاد خوب نبود"
اکیرا سرش رو پایین انداخت.
'چیزی نیست یکم خستم'
آرون بازوش رو روی شونه اکیرا انداخت و لبخندی زد
"نبینم افسرده شده باشی!این چیزی که من میبینم فراتر از خستگیه"
مکث کرد.اهی کشید و ادامه داد
"قضیه دوست دخترته؟"
اکیرا سرش رو به نشانه تایید تکون داد و صورتش بی روح تر از قبل شد.
"چرا سر همچین چیزی خودت رو انقدر خراب میکنی؟زندگی که به پایان نرسیده.همیشه یکی پیدا میشه تا دوباره احساساتت رو بهش هدیه بدی"
'تو از کل ماجرا خبر نداری، در ضمن هیچکس دیگه احساساتم رو قبول نمیکنه.. از اون دختر فقط یک دونه توی دنیا بود.چطوری میتونی اینو بگی!؟'
آرون صورت اکیرا رو توی دستانش قفل کرد و نگاه
جدی به او انداخت..
"گوش کن اکیرا،من تاحالا کسیو از دست ندادم برای همین زیاد درکت نمیکنم.. ولی اگر اینطوری فکر میکنی باید بگم خیلی خلی!زندگیتو به خاطر یه همچین چیزی نباز تو باید زندگی کنی"
اکیرا چیزی نگفت.تنها فقط صدای آرون بود که مدام توی گوشش تکرار میشد.
"اگر میخوای ادامه زندگیتو اینطوری به سر ببری نمیتونم جلوتو بگیرم.. هرچی میگم تو کار خودت رو میکنی، مثل همیشه"
آرون و اکیرا 2سال باهم دوست بودن،اون ها چند بار باهم هم نوازی کردند!
آرون کارش زدن گیتار و درام بود.
از اتاق بیرون رفت و اکیرا رو با افکارش تنها گذاشت..
این حرف ها روی اکیرا تاثیر نداشت... فقط باعث میشد ببشتر درگیر افکارش بشه..
پسرک همانطور که در آینه به خود خیره شده بود چند قطره اشک از چشمانش جاری شد، و مثل رودی کوچک روی گونه هایش حرکت کرد.
.....
___________________
اینو رفیقم موقعی نوشت که گربمو از دست دادم🗿
#انیمه#ارت#نقاشی#فیکشن#فیک#اوسی#ارت#شید#گاچا#چاگانوکس#گاچانبول#گاچاارت#گاچالایف#گاچالایف2#تانوس#نامگیو#بی ال#حوصلم_رید#تمام/:
پسری که به خاطر احساساتش مینواخت..
ولی دیگه چه احساساتی!؟..
احساساتی که سرکوفت شدند
پس.. الان باید برای کی مینواخت؟آیا کسی رو پیدا کرده بود که جای خالی احساساتش رو پر کند؟
جواب این سوال رو هیچکس نمیدونست.
...
پسری 23 ساله با انگشت های کشیده و کلفت.
اون ویالون میزد،تقریبا یک سالی میشد که توی تئاتر موسیقی کار میکرد.
اون مینواخت و مینواخت و مینواخت! تا جایی که از دنیا غافل میشد، و پا به خلصه میگذاشت.
آخرین اجرای او بی رنگ و خالی احساسات بود
انگار یک نوت بین اون موسیقی زیبا گم شده بود.
بعد از تموم شدن تئاتر.. پسرک سریع بلند شد و سکو را ترک کرد.و به سمت اتاق مخصوصش فرار کرد.
در آینه نگاهی به خود انداخت
صورتی رنگ پریده و بی جون..
بعد از اینکه دوست دختر سابقش ترکش کرد.. دیگه انگیزه ای برای نواختن نداشت.
دوستش•آرون•وارد اتاق شد.
"هی رفیق!چی شده روی صحنه حالت زیاد خوب نبود"
اکیرا سرش رو پایین انداخت.
'چیزی نیست یکم خستم'
آرون بازوش رو روی شونه اکیرا انداخت و لبخندی زد
"نبینم افسرده شده باشی!این چیزی که من میبینم فراتر از خستگیه"
مکث کرد.اهی کشید و ادامه داد
"قضیه دوست دخترته؟"
اکیرا سرش رو به نشانه تایید تکون داد و صورتش بی روح تر از قبل شد.
"چرا سر همچین چیزی خودت رو انقدر خراب میکنی؟زندگی که به پایان نرسیده.همیشه یکی پیدا میشه تا دوباره احساساتت رو بهش هدیه بدی"
'تو از کل ماجرا خبر نداری، در ضمن هیچکس دیگه احساساتم رو قبول نمیکنه.. از اون دختر فقط یک دونه توی دنیا بود.چطوری میتونی اینو بگی!؟'
آرون صورت اکیرا رو توی دستانش قفل کرد و نگاه
جدی به او انداخت..
"گوش کن اکیرا،من تاحالا کسیو از دست ندادم برای همین زیاد درکت نمیکنم.. ولی اگر اینطوری فکر میکنی باید بگم خیلی خلی!زندگیتو به خاطر یه همچین چیزی نباز تو باید زندگی کنی"
اکیرا چیزی نگفت.تنها فقط صدای آرون بود که مدام توی گوشش تکرار میشد.
"اگر میخوای ادامه زندگیتو اینطوری به سر ببری نمیتونم جلوتو بگیرم.. هرچی میگم تو کار خودت رو میکنی، مثل همیشه"
آرون و اکیرا 2سال باهم دوست بودن،اون ها چند بار باهم هم نوازی کردند!
آرون کارش زدن گیتار و درام بود.
از اتاق بیرون رفت و اکیرا رو با افکارش تنها گذاشت..
این حرف ها روی اکیرا تاثیر نداشت... فقط باعث میشد ببشتر درگیر افکارش بشه..
پسرک همانطور که در آینه به خود خیره شده بود چند قطره اشک از چشمانش جاری شد، و مثل رودی کوچک روی گونه هایش حرکت کرد.
.....
___________________
اینو رفیقم موقعی نوشت که گربمو از دست دادم🗿
#انیمه#ارت#نقاشی#فیکشن#فیک#اوسی#ارت#شید#گاچا#چاگانوکس#گاچانبول#گاچاارت#گاچالایف#گاچالایف2#تانوس#نامگیو#بی ال#حوصلم_رید#تمام/:
- ۲.۶k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط