شبسیاهم
#شبِ_سیاهم
#Part_8
چند روز گذشت و من خیلی سعی میکردم بهش نزدیک تر بشم هیچی براش کم نزاشتم و همش کنارش بودم یه روز هماهنگ کردیم که با هان و فلیکس و هیونجین بریم بیرون و بریم پارک وقتی توی پارک نشسته بودیم خیلی بهم نگاه میکرد و یه جورایی انگار با التماس نگام میکرد حس میکردم یه چیزی ازم میخواد که خوشبختانه هیون هوس خوراکی کرد و منم از فرصت استفاده کردم
_بریم خوراکی بخریم؟
*شما وایستین منو هان میریم میخریم
+خب باشه باهم بریم دیگه
*نه نمیخواد شما بشینین ما میریم هان میای؟
از خدا خواسته سریع بلند شد و رفتیم سمت مغازه ها وقتی میخواستیم بریم توی مغازه یهو دستمو گرفت و کشیدم توی یه کوچه ی باریک و خلوت با تعجب نگاش کردم
*چیزی شده؟
×لینو ببین اون چیزی که بهم گفتیو ...
*چی؟
خیلی با استرس داشت حرف میزد برگام ریخت
×ببین صبر کن ....
یه نفس عمیق کشید و بهم نگاه کرد
×ببین اون .... پیشنهادی که بهم دادی ....
باز دوباره سکوت کرد
*فکر کنم منظورت اینه که بهت گفتم بریم تو راب.طه نه؟
خیلی کیوت بهم نگاه کردم
×اوهوم ...
*خب ... میخوای جوابمو بدی؟
×اوهوم ...
*خب؟
یکم مکث کرد و یهو اومد جلو و یه ب.وسه رو ل.بم کاشت و سریع با استرس و خجالت رفت عقب
×ببخشید
نیشم باز شد
*هان قبوله؟؟(ذوق)
خیلی کیوت سرشو به نشونه مثبت تکون داد محکم بغلش کردم و چند تا ب.وسه رو ل.بش کاشتم که یهو با صدای هیون سریع برگشتم اونور
_خوش میگذره؟؟
هان خیلی استرس گرفت و خجالت کشید منم با تعجب به هیون نگاه کردم و هان سریع از بغلم اومد بیرون هیون خندید
_تا الان فکر میکردم گرگ خوردتتون نگو خودتون داشتین همو میخوردین
هیچی نگفتم
_بیاین گمشین این کارا جاش اینجا نیست
خندیدم و رفتیم و از مغازه خوراکی خریدیم و رفتیم سمت جایی که فلیکس نشسته بود
+کجا بودن؟
_هیچی دوتا کفتر عاشق داشتن لاو میترکوندن
هان با خجالت سرشو پایین انداخت و منم خندم گرفت و فلیکسم خندید اونشب خیلی خوب بود و شبش هممون خونه ی من خوابیدیم و منو هان توی یه اتاق بودیم و روی تخت دراز کشیده بودیم هانو کامل تو بغلم گرفتم و موهاشو نوازش میکردم
*بیداری؟
×آره براچی
سرشو ب.وسیدم
*هیچی بگیر بخواب
حوسم نبود و دستمو بردم پایین و خورد به ب.اسنش و سریع تو خودش جمع شد و بیشتر اومد تو بغلم
×هوی چیکار میکنی
خندیدم
*ببخشید حواسم نبود
دستشو دور کمرم حلقه کرد و اونم دستشو زد به ب.اسنم و بعدشم بغلم کرد
*ها الان تلافی کردی؟
×اوهوم
لبخندی اومد رو صورتم محکمتر بغلم کرد و تو بغلم خوابید
از حمایت زیادتون ممنونم🙇♀️🙇♀️
فردا پارت آخر رو می زارم بعدشم یه چند پارتی دیگه که قولش رو دادم رو می زارم
#huynlix
#Part_8
چند روز گذشت و من خیلی سعی میکردم بهش نزدیک تر بشم هیچی براش کم نزاشتم و همش کنارش بودم یه روز هماهنگ کردیم که با هان و فلیکس و هیونجین بریم بیرون و بریم پارک وقتی توی پارک نشسته بودیم خیلی بهم نگاه میکرد و یه جورایی انگار با التماس نگام میکرد حس میکردم یه چیزی ازم میخواد که خوشبختانه هیون هوس خوراکی کرد و منم از فرصت استفاده کردم
_بریم خوراکی بخریم؟
*شما وایستین منو هان میریم میخریم
+خب باشه باهم بریم دیگه
*نه نمیخواد شما بشینین ما میریم هان میای؟
از خدا خواسته سریع بلند شد و رفتیم سمت مغازه ها وقتی میخواستیم بریم توی مغازه یهو دستمو گرفت و کشیدم توی یه کوچه ی باریک و خلوت با تعجب نگاش کردم
*چیزی شده؟
×لینو ببین اون چیزی که بهم گفتیو ...
*چی؟
خیلی با استرس داشت حرف میزد برگام ریخت
×ببین صبر کن ....
یه نفس عمیق کشید و بهم نگاه کرد
×ببین اون .... پیشنهادی که بهم دادی ....
باز دوباره سکوت کرد
*فکر کنم منظورت اینه که بهت گفتم بریم تو راب.طه نه؟
خیلی کیوت بهم نگاه کردم
×اوهوم ...
*خب ... میخوای جوابمو بدی؟
×اوهوم ...
*خب؟
یکم مکث کرد و یهو اومد جلو و یه ب.وسه رو ل.بم کاشت و سریع با استرس و خجالت رفت عقب
×ببخشید
نیشم باز شد
*هان قبوله؟؟(ذوق)
خیلی کیوت سرشو به نشونه مثبت تکون داد محکم بغلش کردم و چند تا ب.وسه رو ل.بش کاشتم که یهو با صدای هیون سریع برگشتم اونور
_خوش میگذره؟؟
هان خیلی استرس گرفت و خجالت کشید منم با تعجب به هیون نگاه کردم و هان سریع از بغلم اومد بیرون هیون خندید
_تا الان فکر میکردم گرگ خوردتتون نگو خودتون داشتین همو میخوردین
هیچی نگفتم
_بیاین گمشین این کارا جاش اینجا نیست
خندیدم و رفتیم و از مغازه خوراکی خریدیم و رفتیم سمت جایی که فلیکس نشسته بود
+کجا بودن؟
_هیچی دوتا کفتر عاشق داشتن لاو میترکوندن
هان با خجالت سرشو پایین انداخت و منم خندم گرفت و فلیکسم خندید اونشب خیلی خوب بود و شبش هممون خونه ی من خوابیدیم و منو هان توی یه اتاق بودیم و روی تخت دراز کشیده بودیم هانو کامل تو بغلم گرفتم و موهاشو نوازش میکردم
*بیداری؟
×آره براچی
سرشو ب.وسیدم
*هیچی بگیر بخواب
حوسم نبود و دستمو بردم پایین و خورد به ب.اسنش و سریع تو خودش جمع شد و بیشتر اومد تو بغلم
×هوی چیکار میکنی
خندیدم
*ببخشید حواسم نبود
دستشو دور کمرم حلقه کرد و اونم دستشو زد به ب.اسنم و بعدشم بغلم کرد
*ها الان تلافی کردی؟
×اوهوم
لبخندی اومد رو صورتم محکمتر بغلم کرد و تو بغلم خوابید
از حمایت زیادتون ممنونم🙇♀️🙇♀️
فردا پارت آخر رو می زارم بعدشم یه چند پارتی دیگه که قولش رو دادم رو می زارم
#huynlix
- ۳.۷k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط